از راه میرسد. با قدی متوسط و صورتی سفید و لاغر. کاپشن پوشیده و کلاهش را تا نزدیک چشمانش پایین کشیده. کلاه را برمیدارد. سرش کم موست، صورتش شکسته. چهره ترسناکی ندارد. مثل خیلیهاست که هرروز در خیابان از کنارشان رد میشوم. به چشمهایم نگاه نمیکند. دقایقی میگذرد و یخش آب میشود. سالها قبل، زندگی یک زن را زیرورو کرده. همان روزی که نامزدش به او گفت نه و او پاسخش را با اسید داد. محبوبه همسرش شد و حالا دو فرزند دارند. بعد از هشت سال از زندان بازگشت و با او ازدواج کرد. محبوبه، زیبایی صورت و بینایی یکی از چشمانش را برای همیشه از دست داد. این روزها باهم زندگی میکنند اما داستان زندگیشان به این سادگیها هم نیست.
یونس در توضیح حادثه به ایران میگوید: «جوان بودم، بیستوچندساله. همدیگر را میخواستیم. او هم به من علاقه داشت. رفتم خواستگاری. نمیدادند. با بدبختی زیاد راضیشان کردم. نامزد کردیم. توی بهارستان کار میکردم. خوب پول درمیآوردم. برایش انگشتر میخریدم، طلا. گفتند نامزد بمانید تا درسش را تمام کند، دیپلم بگیرد. چند سال گذشت از نامزدی. افراد خانواده زیر پایش نشستند، پدرش که از اول ناراضی بود. خلاصه نامزدی را خراب کردند. مرد که گریه نمیکند، اما من آن موقع گریه کردم. داشتم نابود میشدم. حالم بد بود، خیلی بد. نمیتوانستم کارکنم؛ انگار عقرب نیشم زده بود. محبوبه اما اینطوری نبود، من نابود میشدم اما او انگارنهانگار. گفتم من دارم منفجر میشوم تو چرا عین خیالت نیست؟»
او ادامه میدهد: «دوستش داشتم. زندگیام بود. برادرش میگفت اگر نجنبی خواهرم را میبرند. سه هفته از به هم خوردن نامزدیمان گذشته بود. همانجا گفتم یا مال من یا مال هیچکس. گفتم بکشمش. فکر میکردم، اعدامم میکنند، اما برایم مهم نبود! میخواستم فقط آتش درونم بخوابد. قاطی کردم. خواهرم ایلام زندگی میکرد، رفتم اسلحه پیدا کنم، نتوانستم. چاقو هم بلد نبودم دست بگیرم. جراتش را نداشتم، هنوز هم ندارم. سیم درست کردم خفهاش کنم. این حرفها به زبان آسان است چون من اینکاره نیستم. خلاصه نشد نتوانستم. تا اینکه یک روز رفتم کوچه مروی ناهار بخورم؛ تو تاکسی بودم، داغان، مدام سیگار میکشیدم. راننده گفت تو چته؟ گفتم توی عشق شکستخوردهام. راننده نمیدانم نیتش خیر بود، شر بود؟ گفت برو بلایی سرش بیار. برو روش اسید بپاش. تا حالا نشنیده بودم، اصلاً توی ذهنم هم نبود. گفتم نه بابا!»
یونس از تاکسی که پیاده شد، زندگی و سرنوشتش هم عوض شد. تا شب به حرفهای راننده فکر کرد و اینکه بالاخره روی صورت محبوبه اسید بپاشد یا نه؟ یونس میگوید: «دیدم این بهترین راه است. صورتش لک میشود و دیگر کسی سراغش نمیرود؛ یعنی همانکه دنبالش بودم. رفت توی مخم. رفتم چهارراه سیروس؛ هنوز هم هست. ترسیدم کم بیاید؛ یک بیست لیتری خریدم، خیلی راحت. اسیدسولفوریک 4 هزار. خیلی قوی.»
او ادامه میدهد: «آن روز کمی از اسید را برداشتم و بقیهاش را ریختم توی کانال آب. بعد هم یک وصیتنامه برای خانوادهام نوشتم که چرا این کار را کردم. این حرفهایی که الآن برایت میزنم توش گریه بوده، بیخوابی بوده، روزی چهار بسته سیگار کشیدن بوده، زجر و بدبختی بوده، اما بالاخره سوزاندمش. کلید خانهشان را داشتم. ساعت 5 صبح رفتم بالای سرش التماس کردم بیا باهم فرار کنیم، گفت نه. گفتم دارم نابود میشوم، برخوردش مثل قبل نبود، سرد بود. حماقت کردم. عقلم کم بود، اسید را پاشیدم. این حرفها را که الآن میزنم، ثانیهاش میلیونها سال طول کشیده برایم. جیغ زد مامان، مامان ... فهمیدم اثر کرده. چند قطرهاش هم روی لباسهای من پاشید، سوراخ کرد. از همانجا مستقیم رفتم کرمانشاه خانه عمویم.» یونس در ادامه میگوید: «دائم نگران بودم. چند روز بعد، خبر شنیدم که دختره در حال مرگ است. تمام بدنش باد کرده. امروز و فردا میمیرد. صورت، شکم، گردن و همه صورتش سوخته. داداش کوچکم را گرفته بودند. برایم مهم نبود. گفتم بگذار دیگر کسی به عشقش نارو نزند. درس عبرت باشد. واقعا ناراحت نبودم. آنقدر بلا در آن مدت سرم آمده بود که خیلی ناراحت نبودم، البته خوشحال هم نبودم. گفتم حالا که این دختر را نابود کردم و دارد میمیرد، من هم بروم پای کاری که کردهام بایستم. خودم را معرفی کردم.» یونس هشت سال سخت را در زندان اوین گذراند. آنجا به همه گفت به خاطر مسائل ناموسی اسیدپاشی کرده چون زندانیان هم نمیتوانستند قبول کنند روی دختری بیگناه، فقط به دلیل اینکه به او نه گفته اسید پاشیده است.
باحالت مغرورانهای میگوید: «من نخستین اسیدپاش ایران هستم. تا قبل از من فقط یکبار یک خواننده را با اسید سوزانده بودند. قاضی من قاضی برهانی بود. کیفری یک. گفت این چهکاری بود تو کردی؟ حتی صدام که با ما جنگ کرد، از تو بهتر بود. گفتم دوستش داشتم. گفت غلط کردی، اعدامت میکنم. دادگاه، علنی بود؛ همه آمده بودند. در این مدت پدر محبوبه مرد؛ از غصه دخترش. من کشتمش. من دو تا خانواده را با این کارم نابود کردم. هم خانواده خودم، هم خانواده او.» یونس ادامه میدهد: «همان موقع که دستگیرم کردند و زندان رفتم پشیمان شدم. همان روز دقیقا. هشت سال حکم دادند و قصاص چشمچپ. دیه هم میخواستند اما خانوادهام نداشتند. پدرم سکته کرد. قصاص لغو شد، رضایت دادند. آزاد شدم، قرار شد دیه را قسطبندی کنند. لاغر و نابود بودم. همه موهایم را ازدستداده بودیم. برای اولین بار محبوبه را بعد از هشت سال، سر قبر پدرش دید. محبوبه تنها یک جمله به یونس که روی زمین نشسته بود، گفت: «بلند شو ببین با من چه کردهای؟»
دستهایش را به هم میمالد. از روی صندلی بلند میشود و دوباره مینشیند. انگار باز محبوبه جلویش ایستاده: «نگاهش کردم. داغان بود، خیلی داغان. گفت چی گیرت آمد؟ راحت شدی؟ فقط سکوت کردم. بیپول و بدبخت بودم؛ آس و پاس. خیلی زود سرکار رفتم و تصمیم گرفتم با محبوبه ازدواج کنم. دیدن چهرهاش سخت بود اما کمکم عادت کردم. مدام اصرار میکردم اما قبول نمیکرد. با اصرار زیاد بالاخره قبول کرد.» یونس میگوید: «اصلا دوستم نداشت. الآن هم از من متنفر است؛ اصلا دشمن مردهاست. روزی صدبار میگوید خواستم ازت انتقام بگیرم که با تو ازدواج کردم.»
او در پایان میگوید: «به همه بگو رنج میکشم، هرروز!»