یک جمله قدیمی هست که شاید به نظر کلیشهای و تکراری باشد ولی در مورد همسران پزشکان مصداق واقعی دارد فراتر از تکرار و کلیشه.
«پشت هر مرد موفقی زنی ایستاده است.»
همسرانی که سال ها تنهایی را تحمل کردند تا مردانشان مرهم دردی شوند بی آنکه دیده شوند. تنهایی که شاید به نظر برسد این روزها با ثروت و رفاه جبران می شود ولی برای پزشکان چند نسل قبل این تبادل تنهایی فقط با عشق و از خودگذشتگی بوده نه ثروت. محبوبه شجاع 15 ساله بود که با منوچهر دوایی 28 ساله ازدواج میکند و همان سال هم به آمریکامی روند.
9 سال زندگی در غربت و تنهایی ولی در کنار هم، همزمان با پیروزی انقلاب بر میگردند و این بار 17 سال زندگی در اهواز را با هم تجربه میکنند. زندگی با مردی که تا سه صبح جراحی میکرد خانم شجاع حالا از تجربه 54 ساله زندگی مشترکش میگوید: «باورش برای شما سخت است ولی باور کنید ما در تمام این 50 سال یک مهمانی و یا یک مسافرت با خیال راحت با هم نرفتیم. حتی اگر کلی برنامهریزی میکردیم و دکتر را راضی میکردیم به یک سفر برویم در تمام مدت میگفت من عذاب روحی و جسمی دارم که بیماران را رها کردهام و آمدم. سال ها طول کشید تا من راضی شدم بپذیرم تنها یک سفر کوتاه بروم تا مخلل آسایش روحی ایشان نشوم. من فقط 15 سالم بود که ازدواج کردم و بلافاصله رفتیم آمریکا. شرایط سفر و اقامت ما در 50 سال پیش اصلا با امروز قابل مقایسه نیست. باور میکنید تاما این 9 سالی که ما آنجا بودیم یک تماس تلفنی با خانوادهام نداشتم چون امکاناتش وجود نداشت. باید خانواده من میرفتند توپخانه و ما هم میرفتیم مرکز تلفن و چون ساعت شب و روزمان فرق میکرد هیچ وقت شرایطش به وجود نیامد. ما یا نامه مینوشتیم و یا صداهایمان را ضبط میکردیم و برای هم پست میکردم. ما زنهای نسلی بودیم که پای همسرانمان میایستادیم. من یک دختر 16 ساله بودم که زبان هم بلد نبودم و گاهی دکتر که شیفت داشت دو روز تک و تنها در خانه می ماندم. در شهر غریب. شرایط ما مثل امروزها نبود که هر لحظه همه با هم در تماساند و رفت و آمد راحت است. ما 9 سال نتوانستیم خانوادههایمان را ببینیم. من در همان تنهایی دخترم را به دنیا آوردم و یادم هست که حتی پوشک کردن بچه را هم بلد نبودم و خودم به تنهایی تمام کارهایش را انجام میدادم. زندگی مرفهای نداشتیم ولی هیچ وقت گله نمیکردم که چرا دیر میآیی یا چرا نیستی. من پذیرفته بود که اقتضای شغلی همسرم همین است و من باید حامیاش باشم. الان که به 50 سال نگاه میکنم تک تک لحظه هایش را دوست دارم. وقتی رفتیم امریکا مثل دخترهای امروزی غرق در وسایل و جهیزیه و امکانات نبودیم. دکتر یک دانشجوی معمولی بود و در یک آپارتمان کوچکی که دانشگاه داده بود زندگی میکردیم. حتی یک بار نق نزدم. شیفتهای کاری ایشان خیلی طولانی و سخت بود. بعضی وقتها 4 روز ایشان را نمیدیدم. همین الان تا ساعت یک نصفه شب مطب هستند و من همیشه با این شرایط و سختی ها پیش رفتیم.
زندگی همسران پزشک ها داستان جالبی هست و ما شرایط ویژه ای را داریم. در این 56 سال زندگی مشترک شاید 5 بار هم به عنوان مرد خانه خرید خانه نکردهاند. وقتی دختر های امروزی را می بینم که سر چه چیزهایی دچار بحران می شوند تعجب می کنم.
قدیمها زنها صبورتر بودند وزندگیشان را از هیچ میساختند. مثل امروز نبود که زود جا بزنند و جا را خالی کنند. سبکهای زندگی خیلی فرق کرده و حرمت مردها در کانون خانواده متزلزل شده است. ما زندگیمان را از صفر ساختیم. من عاشق زندگی گذشته خودم هستم. ما وقتی رفتیم امریکا من فقط 15 سالم بود. یادم هست که در ابتدا حقوق ایشان خیلی هم کم بود من تکههای کاغذ را پلیسه کردم و برای اتاقمان پرده درست کردم وقتی دکتر بعد از دو روز شیفت آمدند و دیدند همان لبخند رضایتش برای من کافی بود، من ثانیه به ثانیه آن روزها را دوست دارم. همین چیزها 9 سال تنهایی ما را پر میکرد. من در همان تنهایی دخترم را به دنیا آوردم و اوائل حتی بچهداری هم بلد نبودم و کمک هم نداشتم. ما تمام این 54 سال را باهم عاشقانه زندگی کردیم باوجودی که در شرایط بسیار سختی زندگی کردیم. آن سالی که ما رفتیم آمریکا در شهر ما فقط یک خانواده ایرانی زندگی میکرد و ارتباطات اصلاً قابلمقایسه با امروز نبود. دکتر گاهی سه شب شیفت داشتند و من یک دختر 16 ساله تنها میماندم. بعد از امریکا مستقیم آمدیم اهواز که حتی آب تصفیه نداشت. امکاناتی نداشتیم ولی همیشه به هم دلخوش بودیم. 17 سال در اهواز ماندیم در تمام سالهای جنگ، ترسها و دلهرههای تمامنشدنی ما و دلتنگیهایی که سهم من بود. دکتر هیچوقت به مادیات اهمیتی نمیدادند و شاید باور نکنید ما چند سالی میشود که صاحبخانه شدیم. شاید بازهم باور نکنید که سهم ما از حضور و بودن دکتر همیشه کمتر از مریضهای ایشان بوده. ولی من لحظهبهلحظه زندگیام را دوست دارم.