ما یک کلینیک ترک اعتیاد بودیم در طبقه سوم آپارتمانی نه چندان نو. در گرگ و میش عصر یکی از روزهای فروردین که عزم خروج از کلینیک کرده بودم، زن جوانی وارد اتاق شد. آرام نداشت.مُدام موبایلش را درمیآورد و نگاه میکرد.صدایش میلرزید. معتاد نبود. اما زندگیاش در آتش آن می سوخت. سه سال از ازدواجش می گذشت. با شوهرش در یک فروشگاه لوازم آرایشی کار میکرد. همان جا با هم آشنا شده بودند. عشق پا در میانی کرده بود و زیر یک سقف اجارهای رفته بودند. خیلی زود،اما آن سقف ویران شده بود و چرخ زندگی در گِل مانده بود از اعتیاد. عشق دود هوا شده بود و تنها از آن عکسی مانده بود به یادگار که بر دیوار اجاره ای می خندید!
  -اوایل همه چیز رنگ عشق داشت و همه جا بویِ مِهر بود.ولی کم کم فهمیدم همه اش تَوهم خودم بوده،چون شوهرم از اول هم این کاره بوده و آن روزهای لبخند و عشق در فروشگاه هم از صدقه سری هرویین بود و به سرانگشت حشیش! خانه ام بر آب بود و آرزوهایم بر بادِ بی سرانجام!
 سال اول گذشت با تو بمیری های الکی و حرفهای آبکی شوهرم که توی تَرک است و به خاطر من پشت پا زده به تمام مخدرات! اما باز هم رَکَب خورده بودم؛با دوستان،بیرون می کشید.
 فکر ابلهانه ای کردم.چاره کار در دست بچه یافتم و سال دوم مادر شدم.
 بچه که آمد امّید هم آمد و عشق هم نفس کشید. اما عمرشان به دنیا نبود چون شوهر دیگر بی دوا حتی نای نفس، هم نداشت و خانه نشین شد در کنار بچه ام! با سرنوشت می جنگیدم. هم پدر خانواده بودم هم مادر خانه.اما دستم خالی بود و دلم خالی تر، آخر هم بُریدم و رفتم که بروم تا اَبد. من که رفتم شوهر عشق یادش آمد و دیوانه زندگی شد. فرصتی می خواست برای زندگی دوباره. به حُکم بزرگان خانواده،شوهر در کَمپ خوابید و یک ماه بعد آمد.
 سرحال بود و از نقشه هایش می گفت برای من و پسرش که بی او یک سال قد کشیده بود. همه چیز دوباره جان گرفت و من هم توان دوباره. چندماهی خوش بودیم. اما بخت،چِغِر بود و بد قِلق! بازهم دود آمد و شوهر گم شد...
 دیگر توان جنگیدن ندارم. میخواهم جدا شوم. وکیل گرفته ام برای کارهای حقوقی. وکیلم گفته اگرکلینیک،اعتیادش را تایید کند. همه چیز حل است.من آزاد می شوم.بچه را هم به من می دهند. یک ساعتی مشاوره شد.زن جوان راضی شد تا فرصت دیگری به زندگی بدهد و فردا شوهر به کلینیک ما بیاید قبل از هر اقدام حقوقی دیگر.
 عصر فردا شوهر آمد. توی خودش بود. زیاد حرف نمی زد.جواب سوال هایم را به زور از دهانش می کشیدم بیرون.قریب الوقوع بودن انهدام زندگیاش را گوشزد کردم خیالش نبود.
 درمان شروع کردیم. استقبالش سرد بود.عصرها تنها می آمد کلینیک،شربت متادونش را می گرفت و زود می رفت. همیشه هم بهانه ای داشت برای در رفتن از مشاوره !
 زن جوان هم تلفنی پیگیر درمان شوهر بود.حسّ زن این بود که شوهر دل به درمان ندارد و هنوز هم زهرماریاش را می کشد،شربت را هم می خورد تا من به راه طلاق نروم. یک هفته بعد زن جوان قبل از من آمده بود کلینیک. تا من را دید زد زیر گریه کیفش را باز کرد. یک پایپ شیشه ای کوچک از آن در آورد. گفت: «دنبال ریموت کنترلِ در می گشتم،دست کردم توی جیب شلوارش این آمد بیرون.» پایپ را گذاشت روی میز منشی،کیفش را برداشت و رفت.