دوران اول کار آرسن میناسیان سختترین دوره زندگی او بود، زیرا دوران بیاعتمادی بود، دوران سوء ظن بود. به جز مشتریانش که عملا و علنا نتیجه کار او را میدیدند، بقیه میگفتند:
- حتما او در پشت ظاهر این کارهای خوب هدفی دارد. میخواهد وکیل بشود. میخواهد اعتماد مردم را جلب کند و آنگاه ناگهان پولها را بردارد و برود....
انتخابات میآمد و میرفت. عدّهای از ارامنه به او پیشنهاد میکردند بهعنوان کاندیدا خود را معرفی کند؛ اما آرسن از سیاست سر در نمیآورد. او شاگرد مکتب خدمت به همنوع بود.
خدمات آرسن فقط منحصر به فروش دارو به قیمت ارزان نبود. در آن زمان خانههای رشت بیشتر چوبی بود. در سال چند بار باد گرممیوزید و خانهها را مانند کبریت قابل اشتعال میکرد. وقتی خانهای آتش میگرفت، باد آتش را به چند خانه آن طرفتر میبرد و یکباره میدیدی یک محله طعمه حریق شده.
آرسن همین که میشنید در محلهای آتشسوزی رخ داده، نسخهها را به شاگردانش میداد و عازم محل حادثه میشد. کار در میان شعلههای آتش در خانههای چوبی خطرناک بود، چون ناگهان سقف و ستون چوبی عمارت فرو میریخت و عدهای در میان شعلههای آتش گرفتار میشدند ولی آرسن به این چیزها توجه نمیکرد. او را میدیدی در بالای سفالها لوله آب را به دست گرفته و مشغول اطفای حریق است یا سطل را از دست ماموران آتشنشانی میگیرد و در نزدیکترین فاصله به آتش روی شعلهها میریزد. اگر در فلان خانه کسی در میان آتش گیر افتاده بود، آرسن بدون آنکه فکرکند چه خطری او را تهدید میکند، داخل خانه مشتعل میشد و گرفتاران را نجات میداد.
آری، آرسن به این سادگیها مردی نشد که شهری به او اعتماد کند. سالها طول کشید تا مردم رشت دانستند این داروساز ارمنی بیماری خدمت دارد. آن وقت به او اعتماد کردند، پول در اختیارش گذاشتند، بدهیهایش را پرداختند. آرسن میگفت، من خواهم از درد و رنج مردم رشت بکاهم و تمام تلاشش در این راه بود.
وقتی آرسن در رشت شهرت پیدا کرد، وضع عوض شد. خیلیها به او پیشنهاد شراکت میدادند، اما خیلیها هم به او نصیحت میکردند:
-آرسن، تو میتوانی پولدار شوی. مردم یک شهر، تجار یک شهر، ثروتمندان یک شهر، مالکان یک شهر و نیکوکاران شهر به تو اعتماد دارند. هر قدر بخواهی پول در اختیارت میگذارند... پولها را بگیر.
آرسن قبول نمیکرد و میگفت:
-البته وقتی به من پول بدهند میگیرم.
-آن وقت با این پولها چه میکنی؟
-خب معلوم است. دارو میخرم. داروخانهام را پر از انواع داروها میکنم، خانه سالمندان میسازم، معلولین را نگهداری میکنم؛ دیوانهها وعقب افتادهها احتیاج به کمک دارند. این شهر کلی زندانی داردو بعد از همه نوبت حیوانات میرسد
-که دارو را نصف قیمت،یا ثلث قیمت بفروشی؟ سالمندان را مجانی نگهداری کنی؟ قرض بدهکاران را بدون گرفت سند و بهره بپردازی؟
-بله، مگر غیر از این هم میشود کاری کرد؟
-دیوانه .. دیوانه.
راست میگفتند. آرسن دیوانه بود، دیوانه خدمت به خلق.
این مرد که تشنه و دیوانهخدمت بود، بعد از رنجهایی که کشید، تهمتها که شنید، زندانها که رفت، سرانجام شناخته شد. حالا دیگر تا طلبکاری علیه او شکایت میکرد و حکم توقیفش را میگرفت، همین که خبر به بازار رشت میرسید، تجار جمع میشدند، پول لازم را تهیّه میکردند، به طلبکاران میدادند و آرسن را آزاد میکردند. آرسن به محض آنکه از زندان از دادگستری یا از شهربانی بیرون میآمد، همان کارها را از سر میگرفت.
مرحوم علی بهزادی
تنظیم: علییزدانینژاد
پزشک و مدیر انتشارات میرماه