صدای گریه زنی تمام حیاط را تسخیر کرده. ساعت ملاقات شده و تمام آنهایی که تا الان روی سکو خارجی بیمارستان، رو به آفتاب پاییزی لم داده بودند به حیاط بیمارستان راهنمایی شدهاند. چارگوشه حیاط مردهایی نشسته و دستشان را مقابل چشمهایشان گرفتهاند و برخی از آنها اشک میریزند. صدای هق هق آدمها محوطه اورژانس را هم فراگرفته است. اما اینها برای پرستار و پزشک رویدادی عادی است.
زنی در اورژانس دنبال بیمارش میگردد. «همین جا بود. همینجا در راهرو خوابیدهبود.» اما حالا خبری از بیمار نیست. کنار او پیرمردی حدوداً 90 ساله است که لباسش را کامل نپوشیده. ملتمسانه نگاهم میکند. این تنها راهرو اورژانس بیمارستان شریعتی است که در آن سه بیمار با حال زار خوابیدهاند. صدای ضعیف زنی میآید. او همان بیمار گم شده است. پرسنل خدماتی او را از وسط راه برداشتهاند و دارند جای دیگری میبرند که همراهش از راه میرسد: «این دفعه سوم است بیمار من را جابهجا میکنید. این چه وضعی است؟» صدای ضعیف بیمار قطع نمیشود. مثل بقیه بیمارهایی که اینجا خوابیدهاند رنگ به رو ندارد. مثل همه آنهایی که روزهاست برای گرفتن تخت بستری ساعتهای شلوغ اورژانس را تحمل میکنند. مادری که سه روز است ساکن اینجا شده اورژانس را به برزخی تشبیه میکند که سرنوشت بیمار در آن مشخص نیست: «ببینید خانم من شاهد تلاشی که پرسنل میکنند هستم، اما بیمار با آمدن به این اورژانس، بیمارتر میشود.» او از سوپهای ترش شده، از مسئولیتهای زیاد پرستاران و از وضعیت شلوغ اورژانس گلایه دارد.
چینش تختها نشان میدهد اول قرار بوده فقط بیماران در پارتیشنها بستری شوند، اما کمی بعد همه فضا را تخت اشغال کرده است. تاجایی که برخی از تختها تا نزدیکی نگهبان اورژانس میرسد. پرستار و پزشک به زحمت جواب بیمار را میدهند، چه برسد به خبرنگار. یک دستیار قلب که به نظر میآید کمی بیکارتر از بقیه باشد جواب یک سوالم را میدهد. او در انتقاد از شلوغی بیمارستان توضیح میدهد: «فشار کاری، تعداد مریض با میزان کارمند و پزشک هیچ تناسبی ندارد.» او از من میخواهد که این موضوع را به رئیس بیمارستان هم انتقال دهم. این دستیار قلب که نخواست نامش به میان بیاید ادامه داد: «مریضها استرس دارند، برای همین روزی دو تا سه دعوا با پزشک برای ما عادی شده است. موضوع این است که این برخوردها برای ما عادی شده و دیگر ناراحت نمیشویم.»
خرابهای گوشه اورژانس چشمم را میگیرد. دو مرد با لباس سفید آن جا نشستهاند که به گفته خودشان تکنسین بیمارستان هستند. دیوارش ریخته، بوی نم پیچیده و حشرات در آن حکمرانی میکنند. تازه آن دو مرد اعتقاد دارند که من خوششانس هستم که کارگران مشغول کار نیستند، چرا که به گفته آنها هر روز صدای تق تق کلنگ و بیل در اورژانس میپیچد. این دو نفر نه به حقوق و مزایا و نه به فشار کاری توجهی دارند. آنها میخواهند اولین نیازشان تامین باشد. میخواهند وقتی در اورژانس کار میکنند فقط صدای درد مریض و ناله همراه او بهگوش برسد نه اینکه دریلکاری به تشنجهایشان اضافه کند: «چرا فکری به حال فرسودگی این ساختمان نمیکنند؟ هم من و همکارانم از این وضعیت ناراضی هستیم.» بین حرفهایش صدای استفراغ پیرمرد چند بار تکرار میشود اما حواس تکنسین بیمارستان به بیل و کلنگی است که تا یک ساعت دیگر به جان دیوارهای بیمارستان میافتد. به گفته او، آنها حتی شبها هم کندهکاری میکنند. «اورژانس که هیچ حتی در آی سی یو هم کندهکاری میشود.»
مریض دیگری که لباس آبی اورژانس را پوشیده دربهدر از این تخت به تخت دیگر، دنبال یک پتو میگردد. رنگ رخش از افتادن فشار و احساس سرما خبر میدهد. «به یکی از خدمهها گفتم که برایم پتو بیاورد، اما خبری نشد.» خدمتکار اورژانس پتو بهدست میرسد: «آقا کجا رفتی مگر پتو نمیخواستی؟» خدمتکار رفته برای بیمار اورژانس پتو بیارود که بیمار دیگر وسط راه یک لیوان آب خواسته، همراه یک مریض دیگر آدرس سرویس بهداشتی را پرسیده، برای یکی از بیماران پذیرش شده که جایی برای خوابیدن نداشته تختی پیدا کرده و بین اینهمه کار از یاد برده که قرار بوده پتویی را به بیمار اول برساند. اما بیمار اول چهمیداند که خدمتکار چه مسیر بلندی را پشت سر گذاشته؛ او اورژانس را با آن حال زار روی سرش میگذارد و
به گریه میافتد...