hacklink al duşakabin fiyatları fethiye escort bayan escort - vip elit escort dizi film izle erotik film izle duşakabin hack forum casibom marsbahis marsbahisgirtr marsbahis matadorbet casibom starzbet «تنهایی پرهیاهوی» بیمار در «صنعت درمان» » سپید آنلاین
چگونه‌ بیمارستا‌ن‌های ایرانی، وضعیت اجتماعی و اقتصادی مراجعه‌کنندگان را نادیده می‌گیرند
«تنهایی پرهیاهوی» بیمار در «صنعت درمان»
16 اسفند 1395 ساعت: 16:12



بهش میگم یه‌جور به من حالی کن که بفهمم چیکار باید بکنم. یه شماره بده که آگه رفتیم، زنگ بزنم، بپرسم آگه جای خالی داشتین، اونوقت بیایم که مادرم رو این صندلی‌ها درازکش نشه معلوم نیست تا کی! اما پذیرشیه داد میزنه سر من، میگه وظیفته بیای؛ زنگم بزنی، جواب نمیدیم. اومدم حرف بزنم، دیدم روی شیشه نوشته، هرگونه اهانت به پرسنل بیمارستان حبس و جریمه نقدی داره. دیگه چی بگم... .»
به گزارش سپیدآنلاین روزنامه وقایع اتفاقیه می‌نویسد: اولین حسی که بیمارستان در در ذهن مخاطب بیدار می‌کند، چیست؟ بیمارستان در اولین برخورد، حس بویایی ما را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد. بوی غلیظ مواد ضدعفونی‌کننده، فنل، الکل، فرمالئید، ملحفه‌های خشکشویی‌شده، کف‌شوهای صنعتی و سفیدکننده‌های بهداشتی در بدو ورود، مخاطب را متوجه ورود به بیمارستان می‌کند. روپوش‌های سفید، تخت‌های بیمارستانی، علامت‌های رعایت سکوت و رفت‌وآمدِ شتاب‌زده آدم‌ها، همه و همه حکایت از ورود به محیطی دارد که گاهی نقطه آغاز حیات است و گاهی روزهای پایانی عمر را در آن سپری می‌کنیم. گرچه بیمارستان در معنای کلی نقطه کانونی، کارآمدترین نهاد خدمات درمانی است اما به‌راستی تلاش برای شناخت زمینه‌های اجتماعی- فرهنگی و اقتصادی بیماری در سیستم درمان کشور چه جایگاهی دارد؟ کادر درمان از بیمار و موقعیت فرهنگی و اجتماعی او چه شناختی دارند؟
حاشیه‌نگاری میدانی از روایت‌های چند بیمار در یکی از بیمارستان‌های تهران نشان می‌دهد که چگونه «صنعت درمان»، منجر به از خود بیگانگی کادر پزشکی و سیستم درمانی کشور شده است. در این فرایند، بیمار عملاً از چرخه امدادهای بالینی و شناخت بیماری در زمینه اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی خارج می‌شود و در بهترین حالت، تنها خصلت‌های زیست‌شناختی (بیولوژیک) بیماری او مورد توجه کادر درمان قرار می‌گیرد.

روایت اول: هزاران معلم مثل من!
«الان دیگه شده 12 ساعت که اینجا نشستیم. من با این عصای زیر بغلم و بدنی که یه طرفش فلج شده، باید 10 دفعه از این سر تا اون سر بیمارستان به این بزرگی رو برم و برگردم، فقط واسه اینکه یکی پیدا بشه، جوابمو بده. راستی شماره‌تو از دستگاه گرفتی؟ ببین ساعت ده‌و‌نیم صبحه، 190 نفر تو لیست پذیرشن.» معلم بازنشسته زیست‌شناسی و حدوداً 53 ساله است که تکیه داده به عصای سه‌پایه‌اش و خیره به تابلوی پذیرش، انتظار می‌کشد. بار‌و‌بنه سفر، فلاسک چای و چمدانی که تکیه داده شده به دیوار نشان می‌دهد؛ آن‌ها از شهر دیگری به تهران آمده‌اند. هر از گاهی سرش را می‌چرخاند و نگاهش رو به زنی که روی صندلی‌ها با حالی نزار دراز کشیده، قفل می‌شود. «از گرمسار اومدیم. از دیشب تا حالا که تو بیمارستانیم، یه تخت ندادن به زنم که بره دراز بکشه. مثلاً اومده نخاعشو عمل کنه؛ فقط کاغذبازی! این کاغذ رو ببر اونجا، اون یکی رو بیار واسه ما. این شده کار من از دیشب تا حالا.»

31 سال در آموزش‌وپرورش خدمت کرده و حالا با ماهی
یک میلیون و 200 هزار تومان مستمری بازنشستگی زندگی می‌کند. از دو سال پیش که به خاطر سکته مغزی یک طرف بدنش فلج شده و با عصا حرکت می‌کند؛ همسرش یکتنه از او مراقبت کرده تا اینکه چند وقت پیش به خاطر بلند‌کردن بار سنگین در حین حمل وسایل خانه، کمرش آسیب دیده و حالا با تشخیص تنگی نخاع باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد. «این دوساله، خیلی زحمت منو کشید. بار سنگین بلند کرد به کمرش آسیب رسید. منم که هیچ‌کاری از دستم برنمیاد با این وضعیتی که دارم؛ همش سربارش هستم. دیروز عصر بود که دکترش زنگ زد و گفت عکس‌ها و ‌ام‌آر‌آی رو دیده و باید عمل بشه. به ما گفت که تخت رزرو کرده براش؛ ما هم به همین امید از گرمسار اومدیم تهران. نزدیک 150 هزار تومن پول آژانسمون شد. هیچ‌کسم نمیپرسه، من بازنشسته با ماهی یک میلیون و 200 تومن مستمری چه جوری میتونم از پس این خرج و مخارج بربیام. از ساعت پنج صبح که رسیدیم اینجا، هیچ خبری از تختی که گفتن رزرو شده، نیست. نشستیم، ببینیم چی میشه.»

همسرش گاهی در میان سر و صداها پهلو به پهلو می‌شود. سرش را به سمت ساعت بالای سرش که روی دیوار نصب شده، می‌چرخاند و می‌گوید: «هنوز خیلی مونده. زود زود گفتن شاید تا پنج یه تختی خالی بشه. آگه نشه که باید برگردیم گرمسار... .»

او می‌گوید یک ماهی می‌شود که برای جراحی در نوبت قرار گرفته اما قبل از این، چند سال پیش برای یک مشکل دیگری به این بیمارستان مراجعه کرده است: «چهار سال پیش اومدم همین‌جا رحمم رو عمل کردم. کلی دانشجوی پزشکی آوردن بالای سرم. بهشون میگم، نمیخوام اینجوری راحت نیستم. اصلاً به حرف آدم توجه نمیکنن. خیلی از بیمارستان‌ها اینجورین. شاید یکی راحت نباشه بدنشو کسی ببینه...»

وضعیت این روزهای این زن، دست‌کمی از سه سال پیش که برای جراحی رحم به بیمارستان فیروزگر آمده بود، ندارد. با تشخیص دکترش از شهرستان به تهران آمده تا هرچه سریع‌تر تحت جراحی نخاع قرار گیرد. با وجود هماهنگی‌ها اما یک شبانه‌روز در سالن انتظار بیمارستان و روی صندلی‌های سرد فلزی، چشم انتظار خالی‌شدن یک تخت مانده است. «ما که طلبی نداریم، از این دکترا و این بیمارستان. چرا مجبورمون میکنن از فلان شهر بلند بشیم و بیاییم و بعدش هیچی به هیچی. من با این وضعیت کمرم آگه توی خونه می‌نشستم، وضعیتم بهتر بود. این چه وضع خدمات‌رسانیه که آدمایی با وضعیت مالی و جسمی ما رو از یه شهرستان دیگه میکشونن تهران و اونوقت حتی جای استراحت به آدم نمیدین.»

صحبت به شیوه خدمات‌رسانی بیمارستان که می‌رسد، همسر معلمش می‌گوید: «این دکترای معروف تهرانی که هفته‌ای یکی، دوبار میان شهرستان‌های دیگه، مثلاً میخوان کمک کنن. میگن ما هر چه سریع‌تر به مشکلت رسیدگی می‌کنیم ولی دیگه کسی نمیدونه ما چه بدبختیایی داریم.»

به عصایش اشاره می‌کند و می‌گوید: «همین عصایی را که دستم گرفته‌ام، برایش 20 هزار تومن پول داده‌ام. بیمه حتی همین را به من کمک نکرد. دکتر به فکر کار خودشه که تا جایی که میتونه کارشو درست انجام بده که بعداً من گله‌ نکنم ولی چی میدونه من چه بدبختیایی می‌کشم تا بتونم خودمو برسونم بهش. چاره‌ای هم نداریم، هر بلایی هم سرمون بیاد، باز باید بیایم پیش همین دکترا... .»

اما قصه درمان از آنجا برای فرهنگیان سخت‌تر می‌شود که حتی خدمات‌درمانی مناسب هم شامل حالشان نمی‌شود. «هزاران نفر مثل من هستن. بیمه آتیه‌سازان حافظ که مثلاً برای ما فرهنگیانه، هیچ کاری برامون نکرده. رفتیم یه نامه بگیریم، گفتن این بیمارستان طرف قرارداد نیست. برای اومدنم به اینجا از کلی آدم قرض گرفتم، حتی از شاگردان که فقط بتونم پول پذیرش همسرم رو جور کنم. چطور من با یک میلیون و 200 هزار تومن مستمری و این بدن علیل! میتونم یک میلیون تومن هزینه بیمارستان و پذیرش بدم؟»

خودش را به پشت دیوار کنار صندلی‌ها می‌کشد و می‌گوید: «دیشب به همسرم گفتم، آگه زمانی بیماری خطرناکی به سراغم اومد یا سکته دیگه کردم، منو دکتر نبرین، بذارین به درد خودم بمیرم. نمیتونم فضای بیمارستان و بی‌ملاحظگی‌ها رو تحمل کنم.»
روی صندلی‌های فلزی روبه‌روی کانتر پذیرش بیمارستان فیروزگر، جای سوزن انداختن نیست. روی یکی از صندلی‌ها که جایی برای نشستن پیدا شود، انواع و اقسام لهجه‌ها و گویش‌ها شنیده می‌شود. از دو دختر مازنی که با بغض و گریه‌ای که احتمالاً از سر فهمیدن بیماری لاعلاج پدرشان است، پیرمرد را کشان‌کشان از اتاق سونوگرافی به بخش بستری می‌برند تا یک کارگر افغان که در حین کار ساختمانی آسیب دیده و با سر بانداژشده روی ویلچر منتظر است که پرستاری از حجم زیاد کارش رها شود و به بخش منتقلش کند؛ همه‌و‌همه روایتی جداگانه از تجربه ورود به بیمارستان دارند.

روایت دوم: حبس و جریمه، نتیجه اعتراض بیمار به روند درمان
پیرمرد، بازنشسته صنایع دفاع است. با همسر و دو دخترش از قرچک ورامین به بیمارستان فیروزگر آمده تا همسرش را که تازه جراحی روده داشته، برای شیمی‌درمانی بستری کند: «هر دوبار که شیمی‌درمانی میشه، هزینه‌های درمان بیماری‌های خاصش رو می‌برم بیمه و یه بخشی رو میدن، اون‌هم با کلی دوندگی» جعبه‌های بزرگ داروی داخل پلاستیک‌ها را یکی‌یکی برانداز می‌کند و می‌گوید: «این‌ها داروی شیمی‌درمانیه، همه‌شون خارجیه. دو روزه که این دارو‌ها رو گرفتم. الانم از پنج صبح اینجاییم و این داروها دست منه. اینا آگه تو یخچال نباشه، خراب میشه... .» او اجاره‌نشین است. می‌گوید صاحبخانه، خانه را برای فروش گذاشته و باید به سرعت به‌دنبال جایی برای خودش و زن و بچه‌اش باشد. «ما هر چهارتا با هم اومدیم. دکترش گفته، بیارمش بیمارستان فیروزگر؛ بهمون گفت تخت خالی داره.

نزدیک50 هزار تومن کرایه ماشین دادیم تا تهران ولی از صبح که اومدیم، خبری نیست. دکتر به ما گفته بود وقتی رسیدین به بیمارستان، مستقیم برین طبقه هفتم، بخش مهر... رفتیم اونجا، پرستارا بهمون میگن نه بابا! اینجا تختی رزرو نشده؛ باید بری پذیرش...» دخترش که کنارش نشسته از ساعت‌هایی که منتظر مانده تا مسئول پذیرش به حرفش گوش دهد، می‌گوید: «هیچ‌کس یه جواب درست درمون به آدم نمی‌ده.

بهش میگم یه‌جور به من حالی کن که بفهمم چیکار باید بکنم. یه شماره بده که آگه رفتیم، زنگ بزنم، بپرسم آگه جای خالی داشتین، اونوقت بیایم که مادرم رو این صندلی‌ها درازکش نشه معلوم نیست تا کی! اما پذیرشیه داد میزنه سر من، میگه وظیفته بیای؛ زنگم بزنی، جواب نمیدیم. اومدم حرف بزنم، دیدم روی شیشه نوشته، هرگونه اهانت به پرسنل بیمارستان حبس و جریمه نقدی داره. دیگه چی بگم... .» دخترها، هر سه بیکار هستند. «لیسانس مدیریت بازرگانی‌ام، اون یکی خواهرمم حسابداری خونده، آخری هم دبیرستانیه. من آگه می‌رفتم سر کار هم تا الان دیگه بیکار شده بودم با این وضعیت مادرم. همش در حال رفت‌وآمد به بیمارستانیم. این کرایه راه و طی‌کردن این راه طولانی تا قرچک، آدمو میکشه... الانم مجبوریم بریم کرج، خونه عموم که مجبور نشیم برگردیم قرچک... چون تو تهران جایی نداریم، بمونیم. مگه اینکه بریم گوشه خیابون، روبه‌روی بیمارستان.»
برچسب ها
دیدگاه کاربران
نام :    ایمیل : 

عکس خوانده نمی‌شود کد امنیتی :      

ممکن است این مطالب هم برای شما مفید باشد

طراحی و اجرا توسط: هیاهو