مادر و دختر تا وارد اتاق شدند در را محکم پشت سرشان بستند. دختر لاغر بود و رنگی به صورت نداشت.پهلوی راستش را گرفته بود و از درد به خودش میپیچید. اشاره کردم که روی تخت معاینه بخوابد اما مادرش دستش را محکم گرفت و با یک تکان دخترش را به میز من چسباند و خودش هم کنارش ایستاد و فوری گفت:«آقای دکتر دخترم25 سالش است. 4 ساله که نارسایی کلیه داره.» حرف که میزد مُدام پشت سرش را نگاه میکرد که کسی توی اتاق نیاید. بعد که خیالش راحت میشد. ادامه میداد. دو ساله که عقد کرده.نامزدش چیزی از بیماریش نمی داند.همه چیز خوب پیش میرفت ولی از دیشب دوباره کلیه اش درد گرفته. سه روز دیگر هم عروسی داریم. داماد پشت در ایستاده.گفتم زود بیام به شما بگم. خواهش میکنم شما هم چیزی لو ندهید! از قدیم گفتن پزشک محرم اَسراره مگه نه؟!! از همه آنچه شنیده بودم و میدیدم شوکه شده بودم و توی هپروت خودم غَلت میخوردم. نارسایی کلیه کم قصهای نبود که اینجوری باهاش برخورد شود اما عجالتا درد بیمار مهم تر از همه بود ولی مادر از معاینه دختر ممانعت میکرد چون توی برنامه سریعالسیرش معاینه پزشک را نگنجانده بود!! در بنبست خودم دنبال چارهای بودم که داماد به جمع ما اضافه شد.مضطرب بود و صورتش پر از علامت تعجب! من از حضور ناخواسته داماد استفاده کردم و سُلطه تمام قَدّ مادر را شکستم و دختر را معاینه کردم. در تمام لحظات معاینه، مادر،پشتِ داماد جاگیری مناسبی کرده بود و به دور از حواس او به ازای هر سوالم چشم و ابرویی بالا میانداخت.یعنی:«دکتر بالاغیرتا مواظب باش.» سایه مادر با آن همه پانتومیم،قدرت عمل را از من گرفته بود. واقعا نگران بودم اما خوشبختانه مادری کرد و نجاتم داد؛وقتی دختر و دامادش را به بیرونِ اتاق هدایت کرد! آن دو که رفتند بی هیچ حرف اضافهای گفتم:«خانم یک سری آزمایش باید از دخترت بگیریم. نمونه خون و ادرار را که داد باید دردش را آرام کنیم و منتظر جواب آزمایش بمانیم برای تعیین تکلیف عروس خانوم.» آنها رفتند بی آن که برای تسکین درد عروس باز گردند.مادر باز هم کار خودش را کرده بود لابد به دخترش حکم کرده بود تحمل کند تا جواب آزمایش آماده شود چون میترسید اسرارش نقش برآب شود در درمانگاه! ذهن من اما درگیر آن همه درد دختر بود و نگران حال و روز عروس بودم با آن همه سکوت دردناکش. دو ساعتی گذشت.مادر و دختر برگشتند داماد هم همراهشان بود. دختر دردش بیشتر شده بود. آرام و قرار نداشت. نمیتوانست بایستد. خودش را انداخت روی تخت.مادر جواب آزمایش را به من داد و آنچنان جلوی میز را گرفت که جایی برای دامادِ حیران نماند و باز هم حرکاتِ پانومیم را شروع کرد.توجه نکردم. لب خوانیش را بیشتر کرد.بی توجه به اداهایش گفتم: «متاسفانه آزمایشات خوب نیست. دختر شما باید بستری شود.» این را که گفتم.دختر از آن گوشه اتاق زد زیر گریه و گفت:«آقای دکتر از موقعی که عقد کردیم تامیخواستم به نامزدم چیزی بگویم،مادر ممانعت میکرد. عذابِ وجدان عجیبی داشتم.اما مادر زور میگفت. هر روز که نامزدم را میدیدم از خودم بدم میآمد تا اینکه هفته پیش تصمیم خودم را گرفتم. و دیگر داروهایم را نخوردم. میخواستم تا قبل از عروسی تکلیف را یکسره کنم.شوهر من مرد خوبیه و من واقعا دوستش دارم. حالا دیگر خیالم راحت شد...» هر سه با هم از اتاق زدند بیرون. دختر گریه میکرد و سبکی شانههایش از دورپیدا بود.