سپید: پزشکی در زمان جنگ باید تراژدی غمانگیزی باشد، در جنگ گریه هم کردید؟
واقعاً دردناک است و تلخترین اتفاق تریاژ است. تریاژ قلب و روح من راجریحه دار میکرد.دو بار در جنگ گریه کردم و اشکم بند نمیآمد.
در بیمارستانهای صحرایی، اولین محل تخلیه مجروحان از پست امداد، در زمانی کوتاه با صدها مجروح مواجه میشدیم. بیمارستانهای صحرایی مثل امام حسین (ع)، خاتمالانبیا (ص) و حضرت فاطمه (س) براساس محورهای عملیات و زیر خاک تعبیهشده و امکاناتش خوب بود و شش یا هفت اتاق جراحی، نقاهتگاه، پذیرش، یک رادیولوژی ساده و آزمایشگاه ساده داشت. ما باید تصمیم میگرفتیم که از این شش اتاق جراحی و در مواجهه با صد مجروح، بهترین استفاده را کنیم. این همان تریاژ بود.
حداکثر استفاده از منابع و امکانات برای نجات جان حداکثر مجروحان. مسئول تریاژ باید کاپیتان گروه، قویترین فرد در تصمیمگیری، کنترل احساسات و شناسایی مجروحان بود. تمام مجروحان درد داشتند اما واجب این بود که آن مجروحی را که میتواند زنده بماند به اتاق عمل بفرستیم و بقیه را به شهر منتقل کنیم. بدترین خاطره من از دوران جنگ هم از همین انتخاب در عملیات کربلای ۴ بود. وقتی وارد بیمارستانهای صحرایی شدیم، عملیات شروعشده بود. معمولاً تا شروع عملیات یک یا دو روز فاصله داشتیم اما این عملیات را به دلایلی زودتر شروع کرده بودند؛ بنابراین، بهمحض ورود ما و پیش از آنکه آمادهباشیم مجروح آوردند. عملیات لو رفته بود و حجم مجروحان بسیار زیاد بود.
مجروحان را بالباس گلی و بالباس غواصی میآوردند و باید با تیغ این لباسها را پاره میکردیم، چون درآوردن این لباسها اصلاً امکانپذیر نبود. باید مجروحیت را ارزیابی میکردیم تا تصمیمگیری را بر اساس تریاژ و اولویت انجام میدادیم. مجروحی که ترکش به مغزش خورده و شانس زنده ماندنش پنج درصد بیشتر نبود و میدانستیم که اگر هم زنده بماند فلج میشود، باید کنار گذاشته میشد و مجروحی را به اتاق عمل میفرستادیم که شانس زنده ماندنش ۵۰ درصد بود.
این تصمیمگیری ازنظر عاطفی و احساسی بسیار سخت بود و آن روز بسیار اتفاق افتاد که برای مجروحانی که شرایط فوقالعاده بدی داشتند و شانسی برای ماندن نداشتند باوجودآنکه زنده بودند، اقدامات موثر جراحی نتوانستیم انجام دهیم. در عملیات دیگر هم با این شرایط مواجه میشدیم اما برای من، اوجش در کربلای ۴ بود. تنها زمانی که در جبهه به گریه افتادم در عملیات کربلای ۴ بود که مجبور شدم تعداد زیادی از مجروحان را برای رفتن به اتاق عمل انتخاب نکنم و این کار را در حالی انجام میدادم که گریه هم میکردم و اشکم جاریشده بود ولی چارهای نداشتم.
در بیمارستانهای صحرایی امکان نگهداری طولانیمدت مجروحان وجود ندارد. تمام مجروحان بعد از عمل جراحی به بیمارستانهای شهر اعزام میشوند درحالیکه پرونده کوچکی هم برای آنها تشکیلشده است. گروه اضطراری هم بعد از اعزام مجروحان عازم بیمارستانهای شهر میشود تا همیار جراحان و پزشکانی باشد که مسیر درمان را ادامه میدهند.
سپید: پزشکی در جنگ را چگونه ارزیابی میکنید؟ چه نمرهای میدهید؟
بالاتر از ۱۸. جامعه پزشکی در جنگ فوقالعاده ظاهر شدند و از دلوجان مایه گذاشتند. گروههای اضطراری ما ایثار میکردند. در عملیات کربلای ۴ ما مستقیم زیر بمباران کار میکردیم. من سمتی نداشتم فقط دستیار بودم.
من خودم شیمیایی شدم و همین باعث شد تا حتی بعد از جنگ هم این بحث را با جدیت دنبال کردم.
یک پروژه تحقیقاتی دهساله انجام دادم روی مجروحان شیمیایی که در دنیا و ایران بیسابقه است و ۷۵۰۰ مجروح شیمیایی را بررسی کردیم با این عنوان که بررسی میزان بروز سرطان در این مجروحان را بررسی کردیم. هم گروه و هم گروه شاهد داشتیم که گروه شاهد۷۵۰۰ رزمندهای بودند که شیمیایی نشده بودند و به این نتیجه رسیدیم که میزان شیوع سرطان در گروه نمونه ۲ ونیم برابر بیشتر است و دریکی از مجلات معتبر بینالمللی چاپ شد و معتقدم که برای نشان دادن مظلومیت رزمندههای ما این کارها ضروری است.
تیم های اضطراری
سپید: تیمهای اضطراری در جنگ چگونه شکل گرفت؟
در تیم اضطراری، ارتوپد، جراح مغز و اعصاب، جراح عمومی و عروق، بیهوشی، جراح قلب و قفسه سینه و گوش و حلق و بینی، پزشک عمومی و تکنسین بیهوشی و آزمایشگاه و اتاق عمل وجود داشت که همه داوطلب و آماده اعزام بودند.
اگر اوضاع خیلی خوب بود با هواپیمای سی 130 میرفتیم و گاهی اوقات هم اتوبوسهای در و پنجره شکسته نصیبمان میشد. اما در تمام شرایط، جامعه پزشکی و تیمهای اضطراری خدمت کردند. پای هدف مقدسی در میان بود که ترس را کمرنگ میکرد. در عملیات مختلف محیط بیمارستان بمباران شد. افراد بسیاری از تیم پزشکی شهید شدند. دکتر رهنمون و دکتر کاظمیان از تیم پزشکی بودند که شهید شدند. تعداد بسیاری از تکنسینها هم شهید شدند. تالار شهید شبانی بیمارستان سینا به نام یکی از تکنسینهای شهید نامگذاری شده. بارها در حین عمل جراحی، محوطه یا سقف بیمارستان مورد اصابت بمب یا خمپاره قرار گرفت و فرار نکردیم. آنقدر استرس و اهمیت کار بالا بود که وقتی عمل تمام میشد تازه یادمان میافتاد که گرسنه و خستهایم.
بمباران شیمیایی حلبچه
سپید: در عملیاتهایی که حمله شیمیایی هم بود شما حضور داشتید؟
مجروح عراقی، سرباز یا افسر، مکرر برایمان آمد و درمانش را مثل مجروحان خودمان انجام دادیم. ملیت مجروحان هیچ تاثیری در کار ما نمیگذاشت. نباید هم میگذاشت. کوتاهی کردن درباره مجروحی به صرف آنکه عراقی بود، شایسته آییننامههای اخلاقی و قسم پزشکی و حرفه پزشکی نبود. زمان بمباران شیمیایی حلبچه، ما در بیمارستان صحرایی نزدیک به حلبچه بودیم. وقتی مجروحان و کشتهشدگان حلبچه را آوردند واقعا نتوانستم خودم را کنترل کنم. به خصوص که تمام کشتهشدگان، غیرنظامی بودند. کودک، مادر، پیرمرد، پیرزن و در حالتهای خاص. معلوم بود که کودک به مادرش آویزان شده و در همین حالت فوت کرده. صحنه بسیار رقتانگیزی بود که قابل تحمل نبود.
8سال جنگ اتفاق ساده ای نبود و قطعا برای جامعه پزشکی آزمونی بسیار پیچیده و دردناک بود.
من صحنههایی دیدم که فقط یکبار در عمرم شاهد آنها بودم. همه مجروحان درد داشتند اما میدیدم که در اوج درد، آرامششان را حفظ میکردند. در اوج درد، ذکر میگفتند و قرآن میخواندند. مجروحی را دیدم که ترکش خورده بود و هیچ نقطهای از بدنش سالم نمانده بود اما به آرامی به سینهاش میزد و حسین حسین میگفت. مجروحان بیتابی میکردند و بیقرار بودند که این بیقراری نشانه شوک ناشی از خونریزی بود. مجروحانی که ترکش به مغزشان خورده بود و مغز بیرون ریخته بود هم در کما بودند و هوشیار نبودند. اما هیچگاه از کسی نشنیدم که بگوید من را به جای او درمان کنید و من را زودتر از دیگری ببرید. اما طبیعی است که
درد داشتند.
مجروحان بسیاری را دیدم که آنقدر نسبت به خط و جبهه و عملیات احساس تعهد و مسوولیت داشتند که قبل از اتمام درمان و به محض آنکه کمی هوشیار میشدند و در زمانی که باید به بیمارستان شهری اعزام میشدند، میگفتند من را به جبهه برگردانید. در عملیات خیبر بالای سر مجروحی بودم که چند جوان آمدند و گفتند فرمانده ما مجروح شده و حالش خیلی بد است و خونریزی شدید دارد و بیا بالای سرش. گفتم صبر کنید کارم تمام شود. خیلی بیتابی میکردند و یکی از دوستانم را صدا کردم و آمد که بقیه کار را انجام دهد و من رفتم سراغ مجروحی که میگفتند فرمانده یکی از مناطق عملیاتی بود و اینها هم بچههای اصفهان بودند و همهشان اصفهانی حرف میزدند.
رفتم و دیدم یک دست فرمانده تقریبا بهطور کامل از بازو قطع شده و فقط از یک تکه پوست وصل مانده و دچار شوک عمیق ناشی از خونریزی شدید است و آلوده به خاک و گل است. در آن شرایط حفظ دست مطرح نبود و حفظ جان اولویت داشت. خونریزیاش را کنترل کردم و سرم وصل کردم و بعد از دو یا سه ساعت هوشیار شد. اولین سوالی که از من پرسید این بود که کجا هستم و گفتم که اینجا هستی. عشق و علاقه بین این جوانهای تحت فرماندهی ایشان بیش از یک فرمانده معمولی با یک فرمانپذیر معمولی بود. آنها برای او گریه میکردند و او هم که به هوش آمده بود میگفت بچههای من کجا هستند و من را دوباره به خط بفرست که گفتم امکانپذیر نیست و کلی با هم چانه زدیم که تو با این شرایط حالاحالاها کارداری و باید برگردی عقب.
بیمارستانها گل جبهه بودند
«حجم کار در زمان عملیات بهگونهای بود که امکانی برای استراحت وجود نداشت. در عملیات کربلای 5، تیم اضطراری دانشگاه تهران در بیمارستان شهید بقایی مستقر بودند و سهشبانهروز بیوقفه و بدون استراحت کار کردیم و میدیدم که پاهای دوستان از فرط ایستادنهای طولانیمدت، به شدت ورم کرده بود و در فاصله بین دو عمل جراحی که حداکثر 10دقیقه بود، خوابشان میبرد و دوباره برای عمل بعدی میایستادند. یکی از دوستان میگفت بیمارستان صحرایی و پست اورژانس و امداد، گل جبهه است. در خط و کل منطقه عملیاتی، انسانها را میکشتند اما اینجا، جایی بود که انسان را نجات میدادند و مایه امیدواری بود که میتوانیم خونریزی یک نفر را کنترل کنیم یا یک نفر را احیا کنیم.