روزنامه سپید | اخبار 9 | 15 آذر 1394 | لینک خبر:
sepidonline.ir/d4469
این گفت وگو مربوط به بازی عمو زنجیرباف است و نه قطعهای از یک نمایش کمدی. این گفتوگویی واقعی است که در بیمارستانی در یکی از استانهای جنوبی کشور بین یک روانپزشک و یک کودک ۱۴ ساله اتفاق افتاده است. روانپزشک با مشاهده وضع نزار کودک از سر دلسوزی میپرسد: «چی دوست داری برایت بگیرم؟» و کودک پاسخ میدهد: «زنجیر… بابام منو با زنجیر میبست...» البته اگر کسی وضع سابق این کودک را میدانست، از پاسخ او خوشحال میشد، چراکه سالیانی بود که این کودک هیچ کلمهای را بر زبان نمیآورد.
بیایید این پرسش و پاسخ را لحظهای کنار بگذاریم و برگردیم به ۵ سال پیش از این که برای اولین بار مادر این کودک او را پیش روانپزشک آورد: مادر آمده است و اظهار میکند که مدتی است پسر کوچکش با هیچ کس حرف نمیزند، درحالی که پیش از این نه تنها هیچ مشکلی در حرف زدن نداشته بلکه در مدرسه شاگرد اول بوده است. در بدو امر آنچه توجه دکتر را جلب میکند ترس شدیدی است که این کودک دارد، بهطوری که تماس چشمی برقرار نمیکند و وقتی دکتر در صندلی خود جابهجا میشود، او از بیم کتک خوردن خود را جمع میکند. مادر میگوید گاهی او در تنهایی آوازهای نامفهومی میخواند. خواهران او میگویند:« غلامرضا گنا شده.»[گنا در لفظ جنوبی برای فرد مجنون بهکار میرود.] مادر حاضر نیست توضیح بیشتری بدهد، اما بالاخره تحت فشار آشکار میکند که پدر این کودک که سالها قبل در حادثه رانندگی دچار ضربه مغزی شده، دیگر قادر به کنترل خشم خود نیست و هر از چند گاهی کودک را بهشدت با شلنگ تنبیه میکند. پرستاری بیمارستان و متعاقب آن نیروی انتظامی از این کودکآزاری باخبر میشوند و میگویند در این رابطه اقداماتی انجام خواهند داد. مادر و پسر میروند. مدتها میگذرد و خبری از آنها نمیشود.
دکتر از احوال این پسر جویا میشود و متوجه میشود دیگر مدتی است پدرش، مادر او را از خانه بیرون کرده و آن دو از هم جدا شدهاند و پدر پسر را به یکی از مراکز بهزیستی که مخصوص نگهداری از کودکان عقب مانده ذهنی است سپرده است. او به آن مرکز بهزیستی میرود. پسر با دیدن دکتر و در پاسخ به او چند کلمهای را که دکتر از او میخواهد مینویسد. کارکنان مرکز بهزیستی بهت زده میشوند: «او چطور مینویسد؟ مگر این کودک عقبمانده ذهنی نیست؟
یک کلمه هم که حرف نمیزد!». مرکزی برای مراقبت از این کودک وجود ندارد. صحبت با هیچیک از فامیلهای کودک نیز در مورد نگهداری از او فایدهای ندارد. لاجرم با پدر کودک صحبت میکنند و قرار میشود او کودک را به خانه ببرد و هرماه او را پیش دکتر بیاورد و خودش هم تحت درمان دارویی قرار بگیرد.
کم کم کودک شروع به صحبت میکند، اما چون خوابرفتهای که چند سال از زندگیاش را در زیر زمین و در میان مردگان گذرانده است. اکنون او ۱۴ سال دارد و به مدرسه میرود اما با عواطف و شخصیت و حالات یک کودک ۷- ۸ ساله. کودکی که بالاترین آرزویش زنجیر است. کودکی که سایه مرگ روح خود را تا دم مرگ حمل خواهد کرد.