چاپ خبر
یادی از خاطرات قدیم (3)
روزنامه سپید   |   اخبار 10   |   27 مهر 1393   |   لینک خبر:   sepidonline.ir/d36506

«آرسن میناسیان»، یکی از داروفروشان شهر رشت بود. یک روز یک پیرزن دهاتی به داروخانه کارون رفت. اسم داروخانه آرسن «کارون» بود، به یاد رودخانه کارون که آرسن عاشقش بود؛ وقتی آرسن متوجه او شد، زن گفت:
- آرسن جان، تی جان قوربان، می‏دختر کرا از دست شه. او کرا میره. به داد اما برس (آرسن جان، دخترم دارد از دست می‏رود. او دارد می‏میرد. به داد ما برس).
آرسن، غرق در عالم خودش بود داشت برای بیماران مختلف نسخه‏های مختلف می‏پیچید. کلمه مرگ مثل صاعقه او را تکان داد. مگر نه آنکه او برای برطرف کردن دردها و رنج‏های مردم شهرش دارو درست می‏کرد. پس کسی که در حال مرگ بود بر همه حق تقدم داشت.
شاگردانش را صدا کرد. نسخه‏ها را به آنها داد و خطاب به پیرزن گفت:
- دخترت کجاست؟ زود باش مرا نزد او ببر.
درشکه‏ای گرفت و با پیرزن در آن نشست و عازم محل شد. دختر تریاک خورده بود تا بمیرد و از ننگ ماجرایی که بر او رفته بود خلاص شود. اینها را پیرزن در درشکه تعریف کرده بود.
دختر فریب احساس خود و عشق یک جوان را خورده بود اما اکنون که بچه‏ای در رحم داشت، جوان از ازدواج با او خودداری می‏کرد.
پیرزن می‏گفت اگر پدر دختر یا برادرانش مطلع شوند او را بی درنگ خواهند کشت. به این سبب او را به خانه یکی از اقوام خود به شهر آورده بود. آرزوی دختر دارویی بود که بخورد و بمیرد. اما مادر او به آرسن التماس می‏کرد دارویی بدهد که بچه بیفتد و این ننگ از دامان خانواده پاک شود. آرسن پرسید:
- پدر بچه را می‏شناسی؟
مادر آه کشید:
- بله، ولی چه فایده!
- دخترت او را دوست دارد؟
پیرزن محکم به سرش زد:
- اگر دوست نداشت که تسلیم او نمی‏شد.
- پسره چطور؟ او به دخترت علاقه مند است؟
- خودش اینطور می‏گفت. پسر بدی نبود. قوم و خویش ماست. بعد از مرگ پدرش، خرج مادر پیرش هم به گردن او افتاده. سخن که به اینجا رسید به مقصد رسیده بودند. دختر بی حال و بی رمق گوشه‏ای افتاده بود. آرسن به محض دیدن دختر قبل از هر کار سیلی محکمی به صورت او زد. پیرزن اشک ریزان گفت: بزن... بزن ... موسیو آرسن، او مستحق کتک است.
اما آرسن گفت: او نباید بخوابد. هر طور هست او را بیدار نگهدارید تا زودتر به بیمارستان برسانیمش. دختر را با همان درشکه به بیمارستان بردند. پزشکان و پرستاران آرسن را می‏شناختند. به توصیه او دختر را در اتاقی خواباندند و با روده شور به مداوا پرداختند. دختر نمی‏خواست زنده بماند و داروها را نمی‏خورد. آرسن جلو رفت و سخنی در گوشش گفت. نشانی پسر را ازمادر دختر گرفت و عازم دیدارش شد.اولین واکنش آرسن پس از دیدن آن پسر روستایی، دومین سیلی آن روز او بود.
- مرد! اینطور از احساس یک دختر بیگناه استفاده می‏کنند؟!
پسر جوان، های های شروع به گریه کرد. او اعتراف کرد که دختر را دوست دارد ولی بعد از مرگ پدرش، ارباب او را از ملکش بیرون کرده و اکنون او متکفل مادر پیر و علیل خویش است. او می‏گفت: من چطور می‏توانم زندگی زن و بچه را تامین کنم. گناه است که آنها را ببرم و گرسنگی بدهم. یک هفته بعد از آن روز، آرسن میناسیان در مجلس عقدکنان آن پسر و دختر جوان مشغول پایکوبی بود. دختر از شرم سرش را پایین انداخته بود و مادر اشک می‏ریخت. اشک او از شادی بود. آرسن توانسته بود با کمک تجار نیکوکار رشت و گرفتن وام بدون بهره و دراز مدت، زمینی برای جوان بخرد تا زن و شوهر در آن کار کنند. آرسن تا آخر عمر دوست صمیمی این زن و شوهر بود...
ادامه دارد
مرحوم علی بهزادی
تنظیم: علی یزدی نژاد
پزشک و مدیر انتشارات میرماه