چاپ خبر
خاطرات درمانگاه
پدر و مادر و بچه‌ها
روزنامه سپید   |   اخبار 12   |   03 آذر 1393   |   لینک خبر:   sepidonline.ir/d33325

اواسط تابستون سال پیش بود و ساعت حدود نه شب. شیفت شلوغی بود و پشت‌سر هم مریض می‌اومد. در حال دیدن مریض‌ها بودم که یه لحظه متوجه شدم در درمانگاه باز شد و چند نفر ریختند در درمانگاه.
منتظر بودم که بیایند در مطب و مطمئن بودم که باز یه مریض بدحال آوردن، اما همه شون مستقیما رفتند به بخش تزریقات.
صدای گریه شدید و قطع‌نشدنی که از توی اتاق تزریقات بلند شده بود باعث شد تا خودمو به اونجا برسونم تا بفهمم جریان چیه؟
4-3 نفر دور خانم مسئول تزریقات حلقه زده بودند. کمی جلوتر رفتم و متوجه شدم خانم مسئول تزریقات در حال پاک کردن خون از صورت یه پسر حدودا یک سال و نیمه است. همه وقتی منو دیدند کنار رفتند و خانم مسئول تزریقات زخم بالای ابروی بچه‌رو نشونم داد و گفت: «بخیه می‌خواد دیگه؟» گفتم: «آره، اما نخ ظریف دارین؟» گفت: «آره.» گفتم: «خب پس مشغول بشین.»
خیالم راحت شد که مریض بدحال نیست، اما مسئله این بود که صدای گریه از اون بچه نبود. سرمو کمی به اطراف چرخوندم و منبع گریه‌رو پیدا کردم. یه پسر حدودا 12 ساله گوشه اتاق تزریقات و روی زمین نشسته بود و مثل ابر بهار در حال گریه بود. متعجب بودم که اگه این پسر هم آسیب‌دیده چرا کسی به دادش نمی‌رسه؟ رفتم پیشش و گفتم: «تو چت شده؟» گفت: «هیچی.» گفتم: «پس چرا گریه می‌کنی؟» گفت: «حالش خوب می‌شه؟» گفتم: «آره بابا چیزی نشده که یه زخم کوچیکه.»
گفت: «جواب بابامو چی بدم؟» گفتم: «تو چرا باید جواب بدی؟» گفت: «آخه از بغل من افتاد.» گفتم: «نترس چیزی نشده فقط 3-2 تا بخیه می‌خوره.» گفت: «سه تا» وای جواب بابامو چی بدم؟ و صدای گریه‌اش بلندتر از قبل بلند شد.
بچه ظاهرا قصد آروم شدن نداشت. از اون طرف یه مریض دیگه هم اومده بود و مجبور شدم برگردم توی مطب.
4-3 تا مریض پشت‌سر هم اومدند و رفتند. درحال دیدن یه مریض دیگه بودم که در درمانگاه با شدت باز شد. یه نگاهی به در کردم. یه مرد حدودا 40 ساله و تنومند اومد در مطب و مستقیم اومد در مطب. گفت: «بچه‌ام کجاست؟» گفتم: «بچه‌تون؟ همون که سرش زخمی شده بود؟» یکدفعه چهره‌اش رفت در هم. گفت: «سرش زخمی شده بود؟» الان کجاست؟ گفتم: در تزریقات. مرد با عجله دوید در تزریقات. اول صدای مرد بلند شد: بابا... بابا... چت شد بابا؟
بعد صدای یکی از افرادی که بچه‌رو آورده بودند درمانگاه: «خدارو شکر طوری نشده. بخیه‌اش کردن...»
چند لحظه بعد یه صدای دیگه بلند شد: باب... بابا... توروخدا...
صدای بعد صدای آدم نبود. صدای پرتاب شدن یه صندلی بود و بعد از اون صدای فریاد و گریه اون پسر 12 ساله شدیدتر از قبل بلند شد. خودمو باعجله به تزریقات رسوندم. 2 نفر از مردهایی که بچه‌رو آورده بودند درمانگاه دور کمر پدر بچه‌رو گرفته بودند و با تمام قدرتشون اونو به سمت عقب می‌کشیدند.
اون پسر هم در حالی که از ترس می‌لرزید گوشه اتاق پناه گرفته بود. گفتم: چکار می‌کنید آقا؟ چیزی نشده که. خدائیش از نگاهی که مرد بهم انداخت ترسیدم. مرده یه لحظه سکوت کرد و بعد درحالی که اون 2 نفر داشتند اونو از درمانگاه بیرون می‌بردند فریاد زد: بالاخره که میای خونه ..... خدا به دادت برسه... می‌کشمت!
و باز صدای گریه اون پسر از در اتاق تزریقات بلند شد.
کار بخیه و پانسمان اون پسربچه تموم شد و همراهانش برش داشتند و رفتند. اون پسر 12 ساله هم در حالی که همچنان درحال گریه بود دنبالشون از درمانگاه خارج شد.
تازه داشتم معنی حرفشو می‌فهمیدم که جواب بابامو چی بدم؟...
راستی کی می‌گه بعضی پدر و مادرها بین بچه‌هاشون فرق می‌ذارن؟
سیدرضا رفیعی