چاپ خبر
گفت‌و گو با استاد محمدرضا ظفرقندی
روزنامه سپید   |   اخبار 8   |   04 آذر 1394   |   لینک خبر:   sepidonline.ir/d3236

شاگـرد اول ورزشکـار
       اول فروردین ۱۳۳۷ در محله سرچشمه میدان بهارستان به دنیا آمدم. از وقتی به یاد دارم عاشق فوتبال و شنا بودم، سرگرمی دوست داشتنی من بود تا به سن مدرسه رسیدم و رفتم مدرسه علوی خیابان ایران و تمام دوران تحصیلم در‌‌ همان مدرسه بودم.

سپید: پس مدرسه مذهبی می‌رفتید؟
       بله من خانواده مذهبی داشتم و این گرایش فکری درانتخاب مدرسه من هم تاثیر داشت، مدرسه علوی در آن زمان هم از نظر علمی پیشرو بود و هم ازنظر مذهبی. در سال‌های قبل از انقلاب مدرسه بسیار سالم، قوی و پیشتاز بود و با معلم‌های خوبی که داشت محیطی بسیار قوی و قابل اعتمادی داشت. از نظر علمی و تربیتی خیلی زحمت می‌کشیدند و از مدرسه‌های شاخص تهران در آن سال‌ها بود.

سپید: بچه درس‌خوانی بودید؟
       بله تقریباً همیشه خوب درس می‌خواندم و در تمام طول تحصیلم عضو گروه فوتبال مدرسه هم بودم. فوتبال، والیبال و شنا را همیشه با جدیت پیگیری می‌کردم.

سپید: درس خواندن و ورزش مغایرتی با هم نداشت؟
       هیچ وقت برای من تناقضی نداشت و من هنوز هم فکر می‌کنم روحیه وتوانی که دارم مدیون همین ورزشی بود که می‌کردم. به نظر من درس خواندن و ورزش کردن هیچ تضادی با هم ندارد و می‌توان درکنار هم هردو را حفظ کرد.

سپید: خودتان بچه درس خوانی بودید یا تشویق و فشار خانواده بود؟
       هر دو بود. پدر و مادرم هر دو علاقه‌مند و پیگیر درس ما بودند.

سپید: پدرتان هم تحصیل کرده بودند؟
       تحصیلات خاصی نداشتند، ولی همیشه درس و مدرسه ما برایشان در اولویت بود و ما را تشویق می‌ کرد. یادم هست که وقتی نمره ۱۷ می‌گرفتم ناراحت می‌شدند و می‌گفتند حتماً دقت نکردی وباید تلاش بیشتری می‌کردی. پدرم تعمیرگاه و مکانیکی داشتند و مادرم هم تا حد دیپلم درس خوانده بود. خیلی پیگیر بودند و همین خیلی تاثیر داشت.

سپید: یعنی اگر نظارت آنها نبود شما خیلی درس نمی‌خواندید؟
       شاید انگیزه‌های ورزشی‌ام تاثیر می‌گذاشت و کمتر درس می‌خواندم

سپید:چندتا بچه بودید؟
       شش بچه، ۴ خواهر و ۲ برادر

سپید: این تاکید و تشویق برای همه بچه‌ها بو د؟
       بله درس خواندن همه ما مهم بود. خواهر بزرگم قبل از من دانشکده پزشکی قبول شد و خواهر کوچکم هم پزشک هستند و هر دو درحال حاضر متخصص زنان و زایمان هستند و دو خواهر دیگرم هم مهندسی خواندند.

سپید: و برادرتان؟
       برادرم بیشتر به کار علاقه‌مند بود و بعد دیپلم ادامه دهنده کار پدر شد.

سپید:پس تشویق‌ها و سخت گیری‌ها موثر بود
       بله خیلی زیاد. مادرم خیلی درس خواندن را دوست داشت تا جایی که بعد از قبولی من، در کنکور شرکت کرد و با علاقه ادامه تحصیل داد. مادرم تا کلاس دهم درس خوانده بود ولی وقتی تصمیم گرفت ادامه تحصیل بدهد با رتبه ۱۵۰ کنکور علوم انسانی قبول شد.

سپید:چه سنی داشتند؟
       فکر کنم حدود ۴۵ سال بود.

سپید:چه رشته‌ای تحصیل کردند؟
       جامعه‌شناسی

سپید:شما تشویق کردید که ادامه تحصیل بدهند؟
       نه اصلاً ایشان کاملا مستعد هستند و اراده خودشان بود، مادرم در سن ۵۰ سالگی تصمیم گرفت که قرآن را حفظ کند و کل قرآن را حفظ کرد. این علاقه‌ها در خانواده هم افزایی دارد.

سپید: این علاقه‌مندی به رشته خاصی هم بود؟ مثلا می‌گفتند باید حتماً دکتر یا مهندس شوید؟
       بله خیلی هم قوی بود. من دلیل اصلی انتخاب رشته پزشکی‌ام به اصرار مادرم بود و من رشته دیگری دوست داشتم.

سپید: چه رشته‌ای؟
       همیشه دوست داشتم جامعه‌شناسی بخوانم.

همیشه مدیون دکتر شریعتی هستـم

سپید: و به اصرار مادرتان نخواندید؟
       بله. من سال ۵۵ که کنکور داشتم، به شدت تحت تاثیر سخنرانی‌ها و فعالیت‌های انقلابی دکتر شریعتی بودیم. با وجودی که رفت وآمد مثل الآن نبود و حسینیه ارشاد به ما دور بود، ولی من همراه مادر و خواهرم هر هفته تا حسینیه ارشاد می‌رفتیم با اتوبوس و تاکسی وهرچند به سختی می‌رفتیم ولی سه تایی پای ثابت سخنرانی‌های دکترشریعتی بودیم. سخنرانی‌های ایشان خیلی سنگین و طولانی بود ۴ ساعت صحبت می‌کردند و کسی خسته نمی‌شد، چنان بیان سلیس و دلنشینی داشتند که گذر زمان را متوجه نمی‌شدیم. سخنرانی‌هایی که بعدا هر کدام به صورت کتاب چاپ شد. ایشان بی‌همتا بود. همین علاقه فوق العاده‌ای که به دکتر شریعتی داشتم باعث شده بود که به رشته ایشان و حوزه جامعه‌شناسی علاقمند شوم.

سپید: پس شما از نسلی هستید که به واسطه دکتر شریعتی انقلابی شدید؟
       تا حدود زیادی من به واسطه ایشان با اسلام و انقلاب آشنا شدم، تاثیر شریعتی در نسل ما انکار ناپذیر است و نمی‌توان نقش ایشان را نادیده گرفت، اصلاً قابل کتمان نیست. ریشه دین باوری و تربیت نسلی که هر‌هری نباشند و بتوانند از عقایدشان محکم و استوار دفاع کنند، فقط بحث انقلاب نبود، ببینید شرایطی که ما وارد دانشگاه شدیم فضای خیلی خاصی بود، از یک طرف حکومت وابسته و فاسد حاکم بود و از طرفی دانشگاه‌ها به شدت تحت تاثیر افکار سوسیالیستی بود و خطر مارکسیست‌ها خیلی زیاد بود و ما بچه مسلمان‌ها جواب نداشتیم در مقابل آنها که واقعاً قدرتمند ظاهر می‌شدند و کسانی که ریشه‌ای و اصولی کار کردند تا ما بتوانیم حرفی در مقابل مارکسیست‌ها بزنیم دکتر شریعتی و مرحوم مطهری بودند که واقعاً نقش تاثیرگذاری داشتند. ما با اتکا به دکتر شریعتی بود که حرفی برای گفتن داشتیم.

       سال ۵۴ و ۵۵ سازمان مجاهدین خلق خیلی فعال بودند و نقش زیادی در فضای فکری دانشگاه‌ها داشتند. سال ۵۳ اینها تغییر ایدئولوژی دادند و مارکسیستی شدند و خوب ببینید این تغییر چه بلایی به سر دانشجوهایی که طرفدار آنها بودند آورد و بچه‌ها را به شدت دچار تردید و شک و شبهه کرده بودند و در این شرایط ما واقعاً به کسی مثل دکتر شریعتی نیاز داشتیم که اصول و مبانی اعتقادی بچه مسلمان‌ها را محکم کند تا ما درقبال این تغییر ایدئولوژی حرفی برای گفتن و دفاع‌ کردن از خودمان داشته باشیم. مارکسیست‌ها خیلی منسجم و قوی بودند. چیزی که در این شرایط دست من را گرفت بنیان ایدئولوژی بود که من از مرحوم شریعتی گرفتم. آخرین سخنرانی شریعتی را یادم هست سال ۵۴ بود که یکی از دوستان به ما اطلاع داد قرار است ایشان در یک منزلی پشت حسنیه ارشاد سخنرانی کنند و من و مادرم طبق معمول رفتیم. به جلسه که رسیدیم مرحوم شریعتی،
شهید مطهری، فخرالدین حجازی و حضرت آیت‌الله‌خامنه‌ای قرار بود که سخنرانی کنند. موضوع سخنرانی این بود که چی کار کنیم تا جوانان ما به دام مارکسیسم نیفتند؟

       مرحوم مطهری و حجازی هر کدام نیم ساعتی صحبت کردند و نوبت شریعتی شد. حرف اصلی ایشان این بود که مارکسیت به دنبال عدالت است لیبرالیسم و حکومت‌های غربی هم به دنبال آزادی هستند. مارکسیسم در بحث آزادی نقص دارد و لیبرالیسم در عدالت و آن چیزی که اسلام مطرح می‌کند هر دوی اینهاست و ما اگر بتوانیم این را به جوانان بگوییم می‌توانیم آن‌ها را جذب کنیم و بچه‌ها با آزادی و عدالت جذب ما می‌شوند...

سپید: این بحث‌ها برای یک بچه دبیرستانی سنگین نبود؟
       نه ما خیلی اهل مطالعه بودیم. من فکر می‌کنم نسل ما با مطالعه مانوس بود و با علاقه و اشتیاق کتاب می‌خواندم. یادم هست من سال سوم دبیرستان بودم که کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم علامه طباطبایی را با استاد می‌خواندم. نقش دکتر شریعتی این‌قدر زیاد بود. در‌‌ همان سخنرانی شریعتی نزدیک سه ساعت صحبت کردند و ما اصلاً گذر زمان را متوجه نمی‌شدیم و بعد در آخر جلسه رهبری یک جمع‌بندی از بحث داشتند. ما خیلی مدیون دکتر شریعتی بودیم و هستیم و نظرات مخالف تاثیری در نقش عمیق ایشان ندارد.

سپید: چرا دیگر شریعتی‌ برای ما تکرار نشد؟
       به نظر من آدم‌هایی مثل ایشان یک نبوغی داشتند که تکرار شدنی نبود. ما چرا دیگر سعدی و مولانا نداشتیم. ما دیگر شاعری در حد حافظ نداشتیم. در همین حوزه علمیه هم این موضوع صدق می‌کند، دیگر مطهری و بهشتی برای ما تکرار نشد. ابعاد نبوغ اینها خاص خودشان بود. شریعتی در آن زمان و محیط گل کرد همانطور که مطهری تکرار نشد.

سپید: مادرتان به چه دلیلی با رشته جامعه‌شناسی مخالفت کرد؟
       وقتی به مادرم گفتم به شدت اصرار داشتند که باید حتماً پزشکی بخوانی و من چون برای مادرم خیلی احترام قائل بودم پزشکی شرکت کردم اما فقط یک انتخاب وآن هم دانشگاه تهران شرکت کردم. وقتی دیپلم گرفتم شاگرد دوم مدرسه علوی بودم و احتمال قبولی‌ام زیاد بود و‌‌ همان یک رشته هم قبول شدم. واقعیت این است که در ابتدا علاقه‌ای نداشتم و به اصرار مادرم وارد پزشکی شدم، ولی بعد‌ها خیلی علاقه‌مند شدم. اینکه احساس کردم با این حرفه چقدر می‌توان برای مردم و جامعه مفید بود و خدمت کرد به من انگیزه داد.

سپید: یعنی الآن خوشحالید که پزشک شدید؟
       بله به‌شدت. من فکر می‌کنم هر چه که امروز دارم نتیجه احترام به مادرم و حرف‌شنوی از بزرگ‌ترم بود که خدا به من داد.

سپید: هیچ وقت پشیمان نشدید؟
       نه خوشحالم در مسیری افتادم که توانستم به مردم کمک کنم و همین برای من کافی بود

[color=#3984C6]سپید: فکر می‌کنید اگر جامعه‌شناس می‌شدید الآن در چه موقعیتی بودید؟

       ببینید فقط کسانی که دارای یک نبوغی هستند می‌توانند در آن رشته یک تحولی ایجاد کنند و من شاید در جامعه‌شناسی این ظرفیت‌هایی که الآن در پزشکی دارم، نداشتم.

سپید: شما هم به بچه‌های خودتان اصرار کردید پزشکی بخوانند؟
       نه. اصلاً. بچه‌ها کاملا مختار بودند.

سپید:چندتا بچه دارید؟
       دو دختر و یک پسر که هیچ کدام پزشکی نخواندند. پسرم که عمران دانشگاه تهران می‌خواند و دختر بزرگم مهندس کامپیو‌تر است و دختر کوچکم فوق لیسانس روان‌شناسی می‌خواند. من هیچ وقت به بچه‌ها حتی پیشنهاد هم ندادم که پزشکی بخوانند. شرایط سختی کار من اثر منفی برای بچه‌ها داشت ووقتی سختی‌های کار را دیدند خیلی به پزشکی علاقه نداشتند.

سپید:همسرتان هم پزشک هستند؟
       من دوست نداشتم همسرم پزشک باشند،به نظرم
زندگی نیاز به ساماندهی دارد. من زندگی خواهرم را دیدم که پزشک بودند و کارهایی مثل بچه داری و کارهای خانه چقدر برای نشان سخت بود و هر روزصبح مجبور می‌شد بچه‌ها را به منزل مادرم بیاورد وخیلی سخت بود، خوب من دوست نداشتم و ترجیح می‌دادم همسرم بیشتر بچه‌ها و خانه را ساماندهی کند و انصافا من در تمام این سال‌ها خیالم از خانه و بچه‌ها راحت بود و این لطف همسرم بود که همیشه پشتیبان من بود.

سپید: ازدواج سنتی داشتید یا انتخاب خودتان بود؟
       کاملا سنتی بود، مادرم دیده بودند و معرفی کردند.

سپید:پسر حرف گوش کنی برای مادرتان؟
       نه خیلی. ولی همیشه برای بزرگ‌تر‌هایم احترام خاصی قائل بودم و از این بابت خوشحالم.

سپید:به نظر بچه مثبت وآرامی بودید
       نه شیطنت‌های خاص خودم را داشتم و یک بار تا حد اخراج هم رسیدم.

       یک کتاب دکتر شریعتی را بردم گذاشتم در کتابخانه مدرسه و این کار به شدت ممنوع بود و خلاصه وقتی فهمیدند کلی برای پدر و مادرم دردسر شد تا به مدرسه تعهد بدهند.

       من به واسطه اینکه همیشه خیلی اهل ورزش بودم و بیشتر سال‌های تحصیلم کاپیتان گروه بودم و از طرفی جزو بچه‌های درس‌خوان مدرسه هم بودم یک ضریب امنیتی داشتم.

سپید: این همه کار با هم سخت نبود؟ شاگرد زرنگ بودید، کاپیتان گروه بودید کتاب زیاد می‌خواندید و پای ثابت سخنرانی‌های حسینیه ارشاد هم بودید. چه جوری می‌توانستید؟
       یک بار برای یکی از معلم‌هایم هم این سوال پیش آمده بود و از من پرسید تو کی وقت می‌کنی درس بخوانی؟ سر کلاس درس را می‌فهمیدم چون رشته‌ام در دبیرستان ریاضی بود خیلی احتیاجی به درس خواندن نداشتم و سر کلاس که درس را می‌فهمیدم کافی بود. فقط سالی که کنکور داشتم خیلی وقت گذاشتم و درس خواندم و بقیه سال‌ها سر کلاس درس را می‌گرفتم.
معلمی عشـق همیشگی مـن است

سپید:زمان انقلاب دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران بودید و قطعاً خیلی فعال؟
       من از سال اولی که وارد دانشگاه شدم دبیر هم بودم و درس می‌دادم. یک سال‌‌ همان مدرسه علوی خودمان بودم و از سال دوم جزو موسسین مدرسه مفید بودم که با همکاری چند تا از دوستان، مفید را پایه‌گذاری کردیم. این مدرسه با حمایت مالی آیت‌الله موسوی اردبیلی، شهید بهشتی و شهید باهنر بود که در سال ۵۶ شکل گرفت و شروع آن در یک ساختمان کوچک و با یک کلاس شروع شد و کم‌کم رشد کرد و پیشرفت کردیم.

سپید: تدریس محل درآمدتان بود؟
       تقریباً تا شش سال اولی که درس می‌دادم هیچ پولی نگرفتم. فضای فکری ما خیلی متفاوت بود. من ۱۵ سال در آموزش‌وپرورش تدریس کردم و هنوز هم‌فکر می‌کنم اگر استقبالی از کلاس‌های من می‌شود به دلیل‌‌ همان وجهه معلمی من است و همیشه عاشق درس دادن و تدریس بودم.

سپید: زمان انقلاب بیشتر مبازره فرهنگی می‌کردید یا اهل مبارزه خیابانی هم بودید؟
       من از‌‌ همان ابتدای ورود به دانشگاه وارد انجمن اسلامی شدم و عضو شورای‌مرکزی دانشگاه تهران هم شدم. سال‌ها عضو این انجمن بودم.

       بیشتر مبارزه فرهنگی و بحث و چالش با گروه‌های مارکسیستی بود و جذب بچه‌ها به سمت تشکل‌های اسلامی که خیلی وقت ما را می‌گرفت. این فضایی که می‌گویم سال ۵۵ و ۵۶ بود که خطر مارکسیست زیاد بود و ما کلی بحث می‌کردیم با بچه‌ها تا وارد تشکل‌های آنها نشوند.

       همیشه در تظاهرات 16 آذر حاضر می‌شدیم و با بچه‌های دانشکده فنی خیلی هماهنگ بودیم و رابط ما بیشتر مرحوم مهندس دادمان بود. مسیر انقلاب که شروع شد دیگر تقریباً در تمام برنامه‌ها بودم از راهپیمایی بعد از نماز عید فطر به امامت مرحوم مفتح که از تپه‌های قیطریه تا میدان انقلاب را پیاده آمدیم. الان جوان‌ها باور نمی‌کنند که ما این مسیر را با شعار و استرس تا انقلاب پیاده آمدیم.

       تا بحث ورود امام که شد من عضو گروه استقبال‌کننده در مدرسه علوی بودم و وقتی امام در مدرسه علوی مستقر شدند ما هم در مدرسه بودیم تا زمانی که امام به قم رفتند.
هرروز با امام نماز می‌خواندیم و من کلی از آن روز‌ها خاطره دارم.

       اول که قرار بود در مدرسه رفاه مستقر شوند مرحوم مطهری که مشاور اصلی امام بودند، گفتند: مدرسه علوی برای استقرار امام مناسب‌تر است به دلیل موقعیت جغرافیایی که داشت و خلاصه امام و گروه همراه در مدرسه ما مستقر شدند. مرحوم منتظری، مطهری، شهید بهشتی، حاج احمد آقا و همه در دبستان علوی مستقر شدند و تا سه هفته شب هم‌‌ همان‌جا می‌خوابیدند تا انقلاب پیروز شد و امام به جماران رفتند.

سپید: با این سابقه آشنایی چطور وارد سیاست نشدید؟
       من دانشجو بودم و باید درسم را به یک سرانجامی می‌رساندم. من بلافاصله هم وارد رزیدنتی شدم. پزشکی رشته طولانی و خیلی سختی است و با خیلی کار‌ها همخوانی ندارد. من خیلی از کار‌ها را‌‌ رها کردم تا به درسم لطمه نخورد. من اگر هدفم تمام کردن درسم نبود در دوره شهید رجایی حتماً به یک سمت بالای اجرایی می‌رسیدم

سپید: با شهید رجایی خیلی آشنا بودید؟
       بله هم دوست بودیم و هم اینکه ایشان به ما خیلی اطمینان داشت. ما یک گروه مشاوره‌ای بودیم برای ایشان.

       در کتاب خاطرات ایشان که چاپ‌شده اسم گروه ما هست که شهید رجایی اسم ما را گذاشته بودند گروه نق

سپید: نق؟ یعنی نق می‌زدید؟
       ما حدود 10 نفر بودیم با رشته‌ها و گرایش‌های متفاوت که هفته‌های یک‌بار با ایشان جلسه داشتیم. مرحوم رجایی به ما می‌گفت بیرون و در سطح جامعه که هستید بیاید و مسائل را به من منعکس کنید و مشکلات و حرف‌های مردم را نق بزنید. این بزرگی ایشان بود که اولاً به جوان‌ها اعتماد کرده بود و از طرفی دوست داشت واقعیت‌های جامعه را بفهمد و مدام اطرافش مجیزگو و احسنت گو وجود نداشته باشد و حرف مردم به او منتقل شود. می‌گفت هفته‌ای یک‌بار بیایید و به من نق بزنید.

سپید: در این گروه شما چه سنخیتی باهم داشتید؟
       تقریباً همه ما معلمان مدرسه مفید و بچه‌های علوی بودیم. حتی برای انتخاب هیئت دولت با ما مشورت کرد و نظرمان را خواست حتی یادم هست آخرین جلسه‌ای که رفتیم دفترشان پنج‌شنبه‌ای بود که یک‌شنبه بعدش شهید شدند، بعد از جلسه، نماز مغرب و عشا را به امامت ایشان خواندیم و بعد نماز ما می‌خواستیم برگردیم دانشگاه دعای کمیل بود و ایشان خیلی دوست داشت که بیاید ولی به دلیل اینکه ترور‌ها خیلی زیاد شده بود امام ترددهای غیرضروری را ممنوع کرده بود و خیلی برایشان مقدور نبود، ولی خیلی دوست داشتند دعای کمیل شرکت کنند و حتی می‌گفت با کلاه و شال‌گردن خودم را می‌پوشانم که دیده نشوم ولی خوب به صلاح نبود و نیامدند.

       این فضا‌ها برای کارهای اجرایی همیشه بود، ولی من همیشه ترجیح‌دادم که درس و دانشگاهم را به یک سرانجامی برسانم.