چاپ خبر
استاد حمید سهراب‌پور
هنوز هم مرگ هر بیماری، مرا رنج می دهد
روزنامه سپید   |   اخبار 8   |   06 آبان 1394   |   لینک خبر:   sepidonline.ir/d3142

حمید سهراب‌پور بیشتر از آنکه برای جامعه پزشکی چهره آشنایی باشد، مرد دوست داشتنی صدها مجروح شیمیایی است که درطول تمام سال های جنگ درنهایت بی‌گناهی و مظلومی آسیب دیدند، صدمات جبران ناپذیری که در ابتدای جنگ حوزه ناشناخته ای برای علم پزشکی بود و تا همین امروز گریبانگیر بسیاری ار آنهاست.

        سهراب پور در تمام این مدت صادقانه و بی‌ادعا از هیچ خدمتی به این گروه از مصدومان دریغ نکرد و هنوز هم پس از گذشت این همه سال از پایان جنگ دغدغه بیمارانی را دارد که میراث‌دار این جنگ شوم‌اند. او 33سال رییس بیمارستان لبافی نژاد بود و در حوزه بیماری‌های ریه و دستگاه تنفسی و شکل‌گیری و راه اندازی این رشته در دانشگاه ها تلاش‌های ماندگاری کرد. او یکی از اعضای تیم پزشکی امام و از پزشکان معتمد، متعهد و بی ادعایی است که همزمان با پیروزی انقلاب به عشق کمک به وطن از امریکا بازگشت و توانست منشا خیری برای مجروحین شیمیایی باشد. او به واسطه رشته تخصصی‌اش در زمینه بیماری‌های ریه، برای این نوع از صدمات تلاش زیادی کرد.

       او یک سالی می شود که از نظر سیستم اداری بازنشسته شده ولی هنوز با صبوری و مهربانی طبابت می‌کند و با حوصله جوابگوی تک تک تماس‌های بیمارانش است و می‌گوید: ( شماره موبایلم را به تمام بیمارانم می دهم و در تمام مدت خودم جوابشان را می‌دهم. آنها مریض‌اند و نگران و من باید به آنها آرامش بدهم).

       هرچند به گفته خودش هیچ وقت عاشق پزشکی نبوده و عاشق هم نشده، اما همیشه درقبال بیمارانش احساس مسئولیت داشته است.

       آذر ۱۳۲۵ در خیابان ری، سه راه امین حضور به دنیا آمدم که منزل خاله‌ام بود. چون پدرم نظامی بود و زمانی که من به دنیا آمدم در ماموریت جنگ دموکرات‌ها در آذربایجان بود ما در منزل خاله‌ام بودیم. در‌‌ همان منطقه به دنیا آمدم و بزرگ شدم و تقریبا تا آخر دبیرستان هم‌‌ همان منطقه بودم. پدرم به اقتضای نظامی بودنش مدام در ماموریت بود و من، برادر و خواهرم برای اینکه به دبیرستان خوبی برویم تهران منزل خاله‌ام ماندیم و پدر و مادرم در شهرهای دیگری که محل ماموریت پدرم بود می‌رفتند. ما مدرسه البرز می‌رفتیم و شهرهای دیگر امکانات آموزشی خوبی نداشتند.

خوب این تنهایی آزار‌دهنده نبود؟
       چرا خیلی سخت بود، ولی باید درس می‌خواندم و این ماموریت‌های مداوم فرصت یک مدرسه خوبی مثل البرز را ازما می‌گرفت و چون پدرم خیلی روی درس ما تاکید داشتند ما این دوری را پذیرفته بودیم، البته تا پایان دبیرستان بود و بعد دیگر پدرم بازنشسته شد و درتهران ساکن شدند.

بچه درس‌خوانی بودید؟
       متوسط مایل به خوب بودم، در دوران دبیرستان متوسط بودم و سالی که کنکور شرکت کردم نفر ۱۱۸ شدم و رفتم پزشکی دانشگاه تهران.

پس با وجود اینکه تنها بودید و نظارت پدر و مادر نبود، خودساخته بودید؟
       نظارت دقیق پدر و مادر نبود ولی خاله‌ام خدارحمتشان کند، خیلی به درس خواندن ما اهمیت می‌دادند و برای ما، مادری می‌کردند. خودشان تحصیل کرده بودند و همسرشان هم پزشک بود و از طرفی برادرم سعید که ۴ سال از من بزرگ‌تر بود، خیلی در درس‌ها به من و خواهرم کمک می‌کرد. برادرم که سال‌ها رئیس دانشگاه صنعتی شریف بود و در حال حاضر معاون بنیاد ملی نخبگان است همیشه برای من الگو بود. همیشه به درس خواندن ما نظارت داشت و چون خودش همیشه شاگرد اول بود مثل معلم خصوصی به ما درس می‌داد. خواهرم یک سال از من بزرگ‌تر است که دوره عمومی پزشکی را در تهران خواند برای دوره تخصصی اطفال به امریکا رفت و بعد از تکمیل تحصیلاتش به ایران برگشت.

فکرمی‌کنید دلیل اصلی اینکه با وجود شرایطی که داشتید و دوری از پدرو مادر بچه‌های درس‌خوان و موفقی شدید، چه چیزی بوده؟
       پدرم با وجودی که نظامی بود و مدام در ماموریت بود و دور از ما، ولی تاکید بسیار زیادی روی درس خواندن ما داشت و اصلا دوست نداشت، ما وارد نظامی‌گری شویم و مدام ما را به درس‌خواندن و ورزش تشویق می‌کرد. مادرم هم خودشان زن باسواد و با کمالاتی بودند. زمانی که مادرم ازدواج کرده بود دانشجوی دانشسرای‌عالی بودن و به شدت علاقه‌مند به ادبیات فارسی و خیلی از اشعار حافظ و سعدی را حفظ بودند و برای ما می‌خواندند و مشوق بزرگی برای درس خواندن ما بودند.

رشته پزشکی انتخاب و علاقه خودتان بود؟
       نه اصلا. زمانی که می‌خواستم انتخاب رشته کنم، خودم به شدت به رشته حقوق علاقه‌مند بودم و پدرم مخالفت کرد و گفت رشته پزشکی بهتر است. آن زمان مثل الان نبود و بچه‌ها حق نداشتند روی حرف پدرومادر حرفی بزنند وباید چشم می‌گفتند و من هم گفتم چشم و رفتم دانشکده پزشکی.

پس پزشکی به شما تحمیل شد؟
       بله تقریبا. انتخاب خود من نبود. هنوز هم فکر می‌کنم حقوق رشته خوبی بود.

یعنی هنوز دلتان مانده پیش حقوق؟
       بله هنوز فکر می‌کنم اگر حقوق می‌خواندم می‌توانستم موفق شوم. هنوز مباحث حقوقی را دوست دارم.

چطور با وجودی که با علاقه پزشکی نخواندید توانستید این رشته سخت را ادامه بدهید و موفق هم باشد؟
       وقتی رفتم امریکا تا یک سالی هم که دوره انترنی را خواندم اصلا نمی‌دانستم چه رشته تخصصی را انتخاب کنم چون اصلا فکر نکرده بودم که چه تخصصی را بخوانم. شوهر خواهرم که ایشان هم پزشک هستند و در امریکا با هم بودیم، گفت: حالا که نمی‌توانی به یک جمع‌بندی برسی یک سال داخلی بخوان تا ببینی به چه تخصصی علاقه‌مند می‌شوی. من رفتم رشته داخلی و بعد دو سال دوره تخصصی ریه را هم گذراندم و بعد مسائل انقلاب پیش آمد وتصمیم گرفتم که به ایران برگردم.

پس هیچ‌وقت عاشق پزشکی نبودید و نشدید؟
       نه واقعا هیچ‌وقت عاشق و علاقه‌مند به پزشکی نبودم ولی پشیمان هم نبودم. فقط آن جنبه ارتباط با مردم و کمک به انسان‌ها را خیلی دوست دارم که می‌توانم با این رشته درد و پریشانی انسان‌ها را کم کنم. آن هم باز به علاقه من به رشته‌های علوم انسانی و نگاه روان‌شناسانه به مسائل بر می‌گردد. در کنار پزشکی همیشه این رشته‌ها را مطالعه کردم و مباحث روان‌شناسی را دوست داشتم.

چه سالی ازدواج کردید؟
       سال ۵۱ بود قبل از اینکه به امریکا بروم، مادرم گفت حتما باید ازدواج کنی و بعد بروی و من گفتم چشم. مادرم گفت: «اگر مجرد بروی ازت راضی نیستم و من کاملا سنتی ازدواج کردم، خدا را شکر ازدواج خوبی داشتم و الان صاحب دو فرزند خوب هستم.»

[color=#3984C6]چقدر پسر حرف گوش کنی بودید؟ همیشه اینقدر مظلوم و حرف شنو بودید؟

       بله من همیشه به حرف پدرومادرم گوش می‌کردم و با پدرم به شدت رودربایستی داشتم، با مادرم راحت‌تر بودم، ولی حرفی که می‌زدند چون و چرا نداشت. پدرم از طریق مادر با ما ارتباط داشت یا حرف‌ها و نظرش را به مادرم می‌گفت و مادر به ما می‌گفت یا در جمع به در می‌گفت که دیوار بشنود و به طور مستقیم به خودمان چیزی نمی‌گفت.

با وجودی که پدر و مادر سال‌ها از شما دور بودند بازهم اینقدر نفوذ و قدرت داشتند؟
       ما بسیارخانواده سنتی بودیم و از طرفی پدرم در خانه هم با‌‌ همان سیستم نظامی‌گری خودش رفتار می‌کرد و حرفش رد خور نداشت. همیشه با مادرم رابطه عاطفی بیشتری داشتم ولی حرف پدرم همیشه حرف آخر بود.

شما این فضای سخت گیری را دوست داشتید؟ اذیت نمی‌شدید؟
       نه ناراحت نبودیم چون پذیرفته بودیم که به نفع ماست. یادم هست سال چهارم پزشکی بودم و دوست داشتم کار‌کنم و نمی‌خواستم مستقیم به پدرم بگویم. به مادرم گفتم تا او از پدرم اجازه بگیرد. در یک شرکت داروسازی کار پیدا کردم و وقتی به مادرم گفتم گفت باید حتما با پدرت مشورت کنی و اجازه بگیری. وقتی به پدرم گفتم اول مخالفت کرد و گفت: یعنی من نمی‌توانم هزینه تحصیلت را بدهم و بعد با کلی صحبت کردن راضی شد. این حرف شنوی ما همیشه وجود داشت و ما آن را پذیرفته بودیم و به آن احترام می‌گذاشتیم.

شما هم پزشکی را به بچه‌ها تحمیل کردید؟
       اصلا. وقتی از امریکا برگشتیم دخترم سه سال داشت و همیشه به نوعی دور از من بزرگ شد. زمان انقلاب و جنگ به قدری گرفتار بودم و کار سنگین بود که واقعا فرصت رسیدگی به بچه‌ها را نداشتم و دخترم بر همین اساس وقتی بزرگ شد گفت من به هیچ وجه پزشکی نمی‌خوانم وبا پزشک هم ازدواج نمی‌کنم، همیشه می‌گفت من هیچ‌وقت شما را ندیدم وقتی به خانه می‌آمدید من خواب بودم وقتی هم می‌رفتید من خواب بودم. من هم به هیچ وجه اصرار نکردم، پسرم دوست داشت رشته دندان‌پزشکی بخواند، ولی به‌دلیل محدودیت جسمی که داشت خیلی مقدور نبود و رشته میکروبیولوژی را ادامه داد و فوق لیسانش را گرفت.
بچه‌ها هر دو متولد امریکا هستند و مشکلی برای رفتن ندارند ولی هیچ‌وقت نرفتند و به‌دلیل تعلقات خانوادگی دوست دارند در کنار هم باشند، وابستگی خانوادگی بین ما زیاد است.

       من در تمام دوران تحصیل با برادر بزرگم مقایسه می‌شدم، سعید در تمام دوران تحصیلش شاگرد اول بود و بعد در دانشگده فنی هم همیشه ممتاز بود و بعد بورسیه شد و به آمریکا رفت. پدرم همیشه ما را با برادرم مقایسه می‌کرد و می‌گفت سعی کنید تا مثل او درس بخوانید. برادرم برای من الهام‌بخش بود و همیشه پشتوانه من بود. برادرم هم تیز‌هوش بود و درس‌خوان و هم خیلی مذهبی بود و من به شدت از سعید الگوبرداری می‌کردم.

       از لحاظ مالی شرایط خیلی خاصی نداشتیم، پدرم نظامی بودند و فقط یک حقوق ارتش بود و ما زندگی متوسطی داشتیم. امکانات و رفاه خاصی نداشتیم ولی همیشه تشویق می‌شدیم که درس بخوانیم. یادم هست من خیلی از وقت‌ها از لباس‌های برادر بزرگم استفاده می‌کردم ولی محیط خانوادگی ما محیط فرهنگی بود و تقریبا همه درس می‌خوانند. دایی‌های من یا پزشک بودند یا استاد دانشگاه و همین فضا ما را ناخودآگاه درس‌خوان کرده بود. ما سه تا برادر بودیم و یک خواهر که همگی تحصیلات آکادمیک داریم دو تا مهندسی و من و خواهرم پزشکی خوانده‌ایم.

فکر می‌کنید اگر پزشکی را با عشق و علاقه انتخاب می‌کردید چقدر در میزان موفقیتتان تاثیر داشت؟
       قطعا موفق‌تر می‌شدم و لذت بیشتری می‌بردم. من حقوق بین‌الملل را خیلی دوست داشتم و بعد در ماجرای مجروحان شیمیایی و اینکه عضو سازمان بین‌المللی منع استفاده از سلاح‌های شیمیایی شدم تا حدی توانستم این علاقه به حقوق را درآنجا ارضا کنم. من نماینده وزارت بهداشت در این کنوانسیون بودم.

       من وقتی نیاز مردم را می‌بینم و اینکه می‌توانم به مردم کمک کنم من را راضی نگه می‌دارد ولی هنوز با اقتضائات این شغل کنار نیامده‌ام. شاید باور نکنید من بیمار جوانی داشتم که همین چند وقت پیش فوت کرد، من تا هفته‌ها افسرده شده بودم و ناراحت بودم و به خانمم هم گفتم کاش من اصلا این رشته را نمی‌خواندم.

شما با وجود این همه سال طبابت در دوران جنگ و مجروحان شیمیایی هنوز شرایط این حرفه را هضم نکردید؟
       بله من هنوز با یکسری از مسائل کنار نیامدم، هنوز مرگ یک بیمار من را اذیت می‌کند و به‌هم می‌ریزد.

از تصمیم پدرتان و این رشته احساس پشیمانی می‌کنید؟
       پشیمان نیستم ولی خیلی هم خوشحال و ذوق‌زده هم نیستم. زمانی که نتیجه کنکور هم مشخص شد خیلی ذوق نکردم الان هم خیلی ذوق زده نیستم.

دوران کودکی و تحصیلتان را چگونه می‌بینید؟
       وقتی به آن دوران برمی گردم مخصوصا دوران بلوغ و نوجوانی‌ام، سال‌های خوبی نداشتم یادم هست که چند‌ سالی خیلی دلتنگ مادرم می‌شدم و دچار افت تحصیلی شدم تا کم کم به شرایط و این دوری عادت کردم معدلم همیشه ۱۷ بود ولی چند سال به ۱۵ افت کردم و حتی امتحان‌های سال سوم را با مریضی و تب گذراندم و تمام این سال‌ها بودن برادرم سعید، به ما خیلی کمک کرد.

شما از عضو تیم پزشکی امام و بعد‌ها پزشک معتمد نظام بودید، فکر می‌کنید دلیل این اعتماد چیست؟
       شاید به‌دلیل ارتباط‌ها و معرفی ازطرف مقامات وقت بود. زمانی که امام به تهران آمدند دکتر ولایتی که هم‌دوره‌ای و هم‌شاگردی هم در دانشکده پزشکی بودیم به من زنگ زد و گفت برای تیم پزشکی‌ای که باید در جماران مستقر شود به تخصص من احتیاج دارند و خوب از قبل هم من را می‌شناختند و من معرفی شدم به این تیم. من و دکتر ولایتی از شاگردان حسینیه ارشاد بودیم.

با وجود این رابطه‌ها چرا وارد سیاست و کارهای اجرایی نشدید؟
       من ۳۳ سال رئیس بیمارستان لبافی‌نژاد بودم و دوره وزارت دکتر ملک‌زاده مدیر کل بودم و دبیر شورای انطباق مسائل پزشکی با موازین شرعی بودم.

چطور وارد جنگ شدید؟
       قبل از اینکه جنگ شروع شود، به خاطر یک ماموریت کاری در اهواز بودم. شب‌ها در هتلی که مستقر بودیم بعضی از همکاران می‌گفتند که آن سمت اروند شرایط عادی نیست و عراقی‌ها کلی تجهیزات نظامی و نیرو مستقر کرده‌اند، ولی ما اصلا جدی نمی‌گرفتیم و فکر نمی‌کردیم اتفاق جدی باشد تا اینکه ماموریت من تمام شد و به تهران برگشتم و چند روز بعدش عراق رسما به ایران حمله کرد و جنگ شروع شد.
دو هفته بعد از جنگ وقتی که رئیس بیمارستان اختر درتهران بودم وقتی اعلام نیاز کردند، داوطلبانه به اهواز برگشتم. وقتی خرمشهر سقوط کرد من در تیم پزشکی‌ای بودم که تا آخرین روز هم در شهر ماندیم و شاید جز آخرین گروه‌هایی بودیم که از شهر خارج شدیم.

       بعد داستان حملات شیمیایی شروع شد. من رئیس بیمارستان لبافی‌نژاد تهران بودم و بیمارستان ما مرکز تخلیه مجروحان شیمیایی بود. تقریبا همیشه ۳۰۰ تا ۴۰۰ تا مریض شیمیایی داشتیم، علاوه بر این حجم زیاد بیمار، ‌هیئت‌های خارجی زیادی هم برای بررسی وضعیت بیماران شیمیایی رفت و آمد می‌کردند. من در آن مقطع علاوه بر اینکه رئیس بیمارستان بودم، ‌مسئول بخش ریه و نماینده وزیر بهداشت در کنوانسیون خلع و منع تسلیحات شیمیایی هم بودم، ‌ به همین دلیل هیئت بین‌المللی که برای بازدید می‌آمدند من به عنوان نماینده وزیر و مترجم همراهشان به مناطق جنگی می‌رفتم، بعد از جنگ هم به‌دلیل تخصصم در کنوانسیون منع استفاده از سلاح‌های شیمیایی به عنوان مدرس می‌رفتم و برای پزشکان کشورهای دیگر در خصوص تاثیرات این سلاح‌ها سخنرانی می‌کردم و همچنین در داخل کشور هم برای پزشکان خودمان دوره‌های آموزشی داشتیم تا با تاثیرات این سلاح‌ها آشنا شویم. بیشتر تمرکزم روی مجروحان شیمیایی و تاثیرات عجیب سلاح‌های شیمیایی روی آنها بود که بیشترین آسیب‌ها به سیستم تنفسی آنها می‌خورد که دربسیاری از موارد صدمات به قدری شدید بود که قابل درمان، و جبران نبود و از طرفی منابع علمی درباره این سلاح‌ها و تاثیرات و درمان آن هم وجود نداشت و منابعی هم که داشتیم بسیار محدود بود و ما با حوزه ناشناخته‌ای طرف بودیم و باید در کنار درمان تحقیق و بررسی هم می‌کردیم و واقعا در کنار جنبه دردناک انسانی و تلخی که برای ما داشت، ولی باعث شد تا همه ما به عنوان جامعه پزشکی حاضر در جنگ به تجربه‌ها‌یی برسیم که شاید هیچ‌وقت در شرایط عادی به آن نمی‌رسیدیم.

       بنیاد جانبازان هم که برای رسیدگی به مجروحان تاسیس شد تا سال‌ها من به عنوان مسئول مجروحان شیمیایی آنجا بودم و کمک می‌کردم. بعد از جنگ بیشتر به سمت تحقیقات رفتم وبا کمک چند نفر از همکارانم رشته تخصصی ریه را در دانشگاه به وجود آوردیم و بیمارستان لبافی‌نژاد اولین جایی بود که دستیار فوق تخصصی ریه را جذب کرد و بعد‌ها توسعه پیدا کرد. زمانی که من از امریکا برگشتم ۴ یا ۵ متخصص ریه در ایران وجود داشت که آنها هم بیشترشان به امریکا برگشتند و ما در این رشته واقعا کمبود شدید داشتیم و نیاز داشتیم که در داخل کشور نیروی متخصص تربیت کنیم و امروزه ما حدود ۳۰۰ متخصص ریه و بیماری‌های تنفسی در سطح کشور داریم که جای خوشحالی است. من از ابتدای امسال بازنشسته شدم ولی همکاران جوان ما این راه را ادامه می‌دهند.

حالا بعد از گذشت این سال‌ها وقتی به گذشته نگاه می‌کنید زندگی‌تان را دوست دارید؟
       زندگی خیلی خوبی داشتم؛ همیشه به بچه‌هایم می‌گویم که خدا بیشتر از آن چیزی که باید به ما لطف داشته واگر خوبی‌ها ی دنیا را تقسیم کنند به ما بیشتر رسیده و از گرفتاری‌ها و بیماری‌ها کمتر و من همیشه شاکر خدا هستم. من زندگی‌ام را دوست داشتم.

اخلاق در جامعه پزشکی را چگونه ارزیابی می‌کنید؟
       یک مقداری افت داشتیم، پزشکان جوان ما خیلی در قید و بند مادیات هستند، پزشکان هم جزئی از بدنه جامعه هستند وقتی تمام جامعه دچار این معضل شدند پزشکان هم درگیرشدند. من فکر می‌کنم پزشکان هم نسل من کمتر درگیر مادیات بودند، من به هر کسی می‌گویم که هنوز مستاجرم باور نمی‌کند. ولی باور کنید من مستاجر سازمان اوقاف هستم و هیچ‌وقت درگیر این قضایا نبودم و برایم اهمیت نداشت. هیچ‌وقت زندگی مجلل و لوکسی نداشتم. به نظر من اهمیتی هم ندارد. من هفته‌ای دوبار با مترو رفت وآمد می‌کنم تا بین مردم باشم و آنها را ببینم. الان نمره خوبی به اخلاق نمی‌دهم. پزشکان خیلی درگیر حاشیه‌ها شده‌اند.
زمانی که من از امریکا برگشتم خیلی از پزشکان در حال مهاجرت بودند. یکی از دوستانم گفت که بیا مطب من را بخر. من گفتم به ایران برنگشتم که مطب داری کنم و اگر الان هم شرایط کار داشتم همچنان مطب شخصی نمی‌گرفتم ولی سیستم موجود ناچارم کرد. من ۱۵ سال به صورت تمام وقت برای دانشگاه کار کردم. اگر وزارت بهداشت به تعهداتش عمل می‌کرد ما مجبور به یکسری از کار‌ها نمی‌شدیم. ببینید پزشکی طولانی‌ترین زمان تحصیل را دارد، وقتی دانشجویان وارد بازار کار می‌شوند سنی از بچه‌ها گذشته و آنها نگران زندگی و آینده‌شان هستند. یک پزشک متخصص را مجبور می‌کنند چندین دوره و طرح اجباری را پشت سر بگذارد در ۳۵ تا ۴۰ سالگی تازه وارد زندگی می‌شوند، خوب حق دارند نگران باشند.

با پول این نگرانی را جبران می‌کنند؟
       نه ولی باید زندگی‌شان تامین شود، بچه‌های‌آنها بزرگ شده و نگران تحصیل و هزینه‌های آن هستند. هزینه‌های تحصیل و زندگی واقعا سنگین شده و خوب اینها در اخلاق تاثیر می‌گذارد.

       به نظر من بهترین سیستم‌‌ همان سیستم تمام وقت است که در آلمان هم اجرا می‌شود و ما باید به این سمت برویم.

       وقتی از امریکا برگشتم رفتم مشهد و سال ۵۷ به تهران برگشتم و بعد از جنگ. سال ۵۷ در جریان انقلاب و به عشق امام تصمیم گرفتم برگردم. من از ۱۵ خرداد ۴۲ با امام آشنا شدم. آن روز من شاگرد دبیرستانی بودم و شاهد عینی تمام کشتار ۱۵ خرداد بودم و از آن به بعد بود که با انقلاب و امام آشنا شدم و راه جدیدی برایم شروع شد. وقتی هم تحصیلاتم در تهران تمام شد و به امریکا رفتم، ‌از طریق دوستان و انجمن‌های اسلامی و به‌خصوص شخص دکتر ابراهیم یزدی با اندیشه‌ها و مواضع امام و جریانات انقلاب آشنا می‌شدم و با دانشجویان انقلابی در تماس بودیم.

       در قالب انجمن‌های اسلامی با دکتر عزیزی آشنا شدم.

       وقتی درسم تمام شد از طریق دانشگاه جرج تاون به دانشگاه مشهد معرفی شدم، چون باهم رابطه متقابل علمی داشتند و تا سال ۵۸ مشهد بودم و به‌دلیل مریضی پسرم و برای ادامه معالجات مجبور شدم به تهران بیایم

زمانی که تصمیم گرفتید برگردید خانواده هم موافق بودند؟
       بله مشکلی نبود و این تصمیم مشترک بود. فقط زمانی که در حال آماده شدن برای برگشت بودیم برادرم که استاد دانشگاه شیراز بود به من پیغام داد که ساواک اسامی ما را دارد و در برگشت خیلی مراقب باش که وسیله‌ای همراهت نباشد که دردسر درست کند و همین شد که من کتاب‌هایی که داشتم را در فرودگاه بیرون ریختم تا همراهم به ایران نیاورم. کتاب‌های دکتر شریعتی، مهندس بازرگان و جلال‌الدین فارسی که مطالعه می‌کردیم و ساواک به‌شدت روی آنها حساس بود. آمدن ما مصادف شده بود با اعتصاب‌های سراسری.
من از شاگردان حسینیه ارشاد بودم و در سخنرانی‌های دکتر شریعتی و مرحوم طالقانی حضور داشتم ولی خیلی در تشکل‌های سیاسی شرکت نمی‌کردم.
حمیده طاهری