روزنامه سپید | اخبار 9 | 24 آبان 1394 | لینک خبر:
sepidonline.ir/d2117
آرتور شنیتسلر در خانوادهای بهدنیا آمد که آتیه را تنها در پزشک شدن میدید. پدرش پزشکی معتبر و استاد دانشکده پزشکی بود، برادربزرگش «ژولیوس»، جراح بود و خواهرش «ژیسلا» که پنج سال از او کوچکتر بود با «مارکوس هایک» که او هم پزشک بود ازدواج کرد.
آرتور به اجبار پدر، تحصیلات پزشکیاش را در سال ۱۸۸۹ در وین به پایان رساند و در 24 سالگی به سمت استادیار در کلینیک روانشناسی مشغول به کار شد. همان کلینیکی که «فروید» نیز در آنجا تحصیل کرده بود. بسیاری این دونفر را با هم مقایسه کردهاند. کاری که فروید به صورت علمی در عرصه روانکاوی انجام میداد شنیتسلر در عرصه ادبی انجام میداد. تاثیر شنیتسلر بر فروید انکار ناپذیر است. فروید در شصتمین سالگرد تولد شنیتسلر، برایش نامهای اعترافگونه فرستاد که توضیح میداد او همواره از شنیتسلر دوری میکرده، چون احساس میکرد که شنیتسلر نسخه دومی از اوست و عقایدش به طرزی عجیب با عقاید او منطبق است: «قطعیت گرایی تو همانند شکاکیت، چیزی که مردم ممکن است نامش را بدبینی بگذارند، شیفتگی تو نسبت به واقعیت ناخودآگاه و انگیزشهای غریزی در انسان، آنطور که تو سنتهای فرهنگی جامعهمان را کالبدشکافی میکنی، جایگیری تمام اندیشههایت روی دو قطب عشق و مرگ، تمام اینها در من احساس آشنایی بر میانگیزد.»
شنیتسلر در دانشگاه وین تحصیل پزشکی را دنبال کرد و یک سال بعد از اتمام تحصیل در بیمارستان عمومی وین مشغول به کار شد. با وجود اینکه تحصیل در رشته پزشکی و کار در کلینیک پدر به او بینشی منحصر به فرد داده بود اما او همواره پزشکی را با روحیه خودش متضاد میدید و میگفت: «پزشکی و شعر در روح من در ستیزند.». هر چند او بلافاصله بعد از مرگ پدرش کار در کلینیک را رها کرد و به نویسندگی پرداخت اما این ستیز با او ماند. شنیتسلر یک سال بعد از مرگ پدرش، دچار توهم شنیداری شد. صداهایی میشنید که درگوشش جملاتی نامفهوم را زمزمه میکردند. تنها صدای مشخص از میان آنها، صدای پدرش بود. دو سال بعد، او دچار عارضه وزوز گوش شد که تا آخر عمربا او همراه بود. عجیب نیست اگر میان بیماری شنیتسلر و اینکه او هرگز در طول حیات پدرش صدای او را نشنید، ارتباطی روانشناختی را متصور شویم. چون شنیدن این صداها دقیقا پس از مرگ پدرش آغاز شد.
«مردن» نخستین تجربه داستان بلند اوست که نخست با عنوان «مرگ قریبالوقوع» در سال ۱۸۹۲ به چاپ رسید. این اثر همچنین نخستین موفقیت او به عنوان نویسنده به شمار میرود. شاید بتوان آن را با شاهکار تولستوی «مرگ ایوان ایلیچ» مقایسه کرد. داستان «مردن» همانگونه که از عنوان آن میشود دریافت، درباره مردی است که میداند میمیرد. در این داستان شنیتسلر روی هر دو جنبه روانی و جسمانی مرگ و واکنشهای این مرد نسبت به زنی که دوستش میدارد و پزشکی که پیشبینی میکند «فیلیکس» تنها یک سال دیگر برای زندگی فرصت دارد، تکیه میکند. با این تفاوت که «فیلیکس و ماری» مانند «ایوان الیچ و همسرش» زن و شوهری میانسال که در چنبره ازدواجی ناموفق گیر کرده باشند، نیستند. آنها یکدیگر را دوست دارند.
هدف شنیتسلر در این داستان گفتن حقیقت درباره واقعیت مردن است. وی از زبان قهرمان داستانش میگوید: «درک انسانهایی که در حال مرگ هستند، به خاطر آنچه در تاریخ جهان ذکر شده، غلط است. کسی که مرگ نزدیکش را پیشبینی میکند، احساس میکند مجبور به تظاهر است … «حتی ابلیس بیچاره هم که با قیافه خودداری به پای چوبه دار میرود یا سقراط که جام شوکران را سر میکشد و آن سرباز میهن که به خاطر آزادی به جنگ رفته و گرفتار شده، اما با لبخندی در مقابل لوله اسلحه دشمن سینه سپر میکند، همه دورو هستند. من میدانم که چهره آرام آنها و و تبسمهایشان همه فریبی بیش نیست. چون همهشان از مرگ میترسند. به گونه وحشتناکی هم میترسند.» شنیتسلر «مردن» را هنگامی مینویسد که تنها 30سال دارد و برای مردی جوان، مردن موضوع شگفتانگیزی است اما نه برای پزشکی حساس در کشوری حساس و در حساسترین شهر دنیا. در آن دوره تعداد خودکشی در وین، دو برابر سایر شهرهای اروپا بود. تعداد زیادی از سرشناسان وینی، نویسندگان و اشرافزادگان به این طریق اقدام به خودکشی میکردند.
با وجود این، شیفتگی شنیتسلر نسبت به مرگ، بسیار فراتر از انتقادی اجتماعی است. در ادبیات آلمان، مرگ درون مایهای غالب است. مانند «مرگ در ونیز» «توماسمان» (۱۹۱۲)، «مرگ ویرژیل» «هرمان بورش» (۱۹۴۵) یا نمایشنامه «هوفمانستال» «احمق و مرگ» (۱۸۹۴) که در آن مرگ، مثل یک قاضی درباره چگونه زیستن انسان قضاوت میکند. پیش زمینههای سکولار و لیبرال شنیتسلر مانع میشد که او نگاهی عرفانی به ساخت مرگ داشته باشد و تحصیلات پزشکیاش به او کمک کرد تا بتواند به مرگ با وضوح بنگرد.
او نویسندهای در آغاز قرن بیستم و البته از پایه گذاران ادبیات مدرن اتریش است. امروزه او و برخی از هم دورههایش را کلاسیکهای مدرن میدانند. از آنجایی که او در تکامل ادبیات مدرن اتریش نقش عمدهای را به عهده داشته نویسنده بسیار مهمی است.
بسیاری آثار آرتور شنیتسلر را با «کافکا» مقایسه میکنند؛ آثار هر دو خصوصیتی درونگرایانه دارد. هر دو بیشتر نقد درون میکنند تا بیرون. آنها در درون انسانها بهدنبال پاسخ هستند.
تمرکز شنیتسلر در آثارش روی کشمکشها، ترسها، امیدها و نگرانیهایی است که در دل آدمها وجود دارد. از این لحاظ شنیتسلر، درست مثل کافکا جذاب است. او در عرصهای تحت عنوان ادبیات درونگرای اتریش یا اکسپرسیونیستی اتریشی قرار میگیرد و یکی از کسانی است که گذار جامعه اتریش را از دوره امپراتوری (دوره حکومت اشرافی) به دوره مدرن به شدت نقد میکند. او ترسها و نگرانیهای آدمها، خصوصا افرادی را که متعلق به طبقه متوسط رو به بالا هستند را به خوبی نشان میدهد و آنها را نقد میکند.
در ۱۹۶۸ یک اتوبیوگرافی از او که درباره دورههای نخست زندگیاش بود با نام «جوانی من در وین» منتشر شد اما کشف یادداشتهای روزانه او اتفاق مهمتری بود. محققان به خوبی از وجود خاطرات دستنویس او مطلع بودند اما هیچ سرمایهگذاری برای انتشار آنها پیدا نمیشد، تا اینکه آکادمی اتریشی علوم موافقت کرد که از چاپ نسخه کامل یادداشتهای روزانه حمایت کند. این خاطرات از سال ۱۸۷۹ آغاز میشوند، وقتی که شنیستلر ۱۶ ساله بود و تا ۱۹ اکتبر ۱۹۳۱، یعنی دو روز پیش از مرگ او ادامه دارند. این یادداشتها ۸۰۰۰ صفحه هستند. با محاسبهای ساده میتوان دریافت که طی ۵۲ سال، او ۱۶۰۷۹ روز را ثبت کرد. بسیاری از نوشتههایش تنها ثبت کوتاه فعالیتها، دیدارهای اجتماعیاش، نمایشهایی که میدید یا کتابهایی که میخواند هستند اما باقی نوشتهها ما را با احساسات و نظرات شنیتسلردرباره دوستان و اطرافیانش آشنا میکنند. بعضی نظریات ثابتش درباره بنیانهای روانشناختی و وضعیت معمولا پیچیده روابطش نیز در خاطراتش منعکس است. جزئیات روابط پیچیده و متعددش با زنان گوناگون نیز در این نوشتهها آمدهاند. یادداشتهای روزانه او طعم شخصی قدرتمندی دارند و منبعی ارزشمند برای تاریخ ادبیات و فرهنگ هستند. این خاطرات حامل معنایی درباره چگونه زیستن شنیتسلر هستند. در مطالعاتی که اخیرا درباره شنیتسلر انجام میگیرد از این یادداشتها کمک گرفته میشود.
بسیاری از آثار آرتور شنیتسلر به دلیل موقعیت توصیفی، تصویری و شخصیتهای عمیق و جاندار مورد توجه کارگردانان سینما و تئاتر قرار گرفتهاند. آرتور شنیتسلر هنوز زنده بود که آثارش مورد اقتباس توسط سینماگران مورد اقتباس قرار گرفت.
یکی از اولین و مهمترین آثار نمایشی آرتور شنیتسلر «بازی عشق» نام دارد که به سال ۱۸۹۵ در وین روی صحنه رفت. در سال ۱۹۱۳ سینماگری دانمارکی بر پایه همین داستان تراژیک فیلمی صامت ساخت. این اولین برگردان سینمایی از آثار شنیتسلر بود.
در سالهای بعد دو فیلم دیگر بر پایه این نمایشنامه تهیه شد. یکی از این دو اقتباس درسال ۱۹۳۳ توسط مارسل اوفولس، سینماگر برجسته فرانسوی - آلمانی فیلمی به تصویر درآمد که در آن نقش اصلی را «ماگدا اشنایدر» ایفا کرده است و دیگری فیلمی اثر پیر گاسپار ویت، کارگردان فرانسوی عنوان «کریستین» که در سال ۱۹۵۸ساخته شد.
نمایشنامه «بازی عشق» در سال ۱۳۴۰ توسط شاهین سرکیسیان، کارگردان نامی تئاتر، با بازیگران «گروه تئاتر ارمن» در تهران روی صحنه رفت. این احتمالا نخستین اجرای اثری از آرتور شنیتسلر در ایران بود.
استنلی کوبریک، سینماگر نامی آمریکایی، در سال ۱۹۹۹ آخرین فیلم خود به نام «چشمان کاملا بسته» را بر پایه «داستان رویم» آرتور شنیتسلر کارگردانی کرده است. در این فیلم رابطه پیچیده یک زوج جوان با رویکردی فرویدی کاویده و در نهایت «درمان» میشود. این نویسنده اتریشی توسط صادق هدایت که آثار او هم همواره با کافکا مقایسه شده در ایران ترجمه و معرفی شد و پس از آن بهدلیل شباهت بین داستانهای شنیتسلر و موقعیت گذاری که در ایران وجود داشت مورد اقبال قرار گرفت و آثارش توسط ناشران و مترجمان متعدد ترجمه و انتشار یافت.
فرانک کلانتری