آکواریوم شیشهای بزرگ مملو از ماهی قرمز بود. درست در برابر ورودی پاساژ قرار داشت. شیشههای آکواریم کدر و سبز رنگ بود. کنار آکواریم یک تشت قرمز پلاستیکی روی زمین بود که لاکپشتهای کوچک، روی کف نمناکش آرام آرام حرکت میکردند. گاهی یکی موفق میشد دستش را روی سر دیگری بگذارد و کمی بالاتر بیاید، اما بعد دستش در میرفت و دوباره میافتاد، همانجایی که بود. کنار تشت قرمز یک آکواریوم کوچک هم قرارداشت که چند سانتی آب داشت و انبوهی مار نازک در هم گره خورده در آن دیده میشدند. پشت آکوایوم ماهیها، شانه بزرگی تخم مرغ رنگی قرارداشت. تخم مرغهایی با کلاه بوقی و صورت حاجی فیروز. پولکهای رنگی و تخم مرغهای اکلیلی. جوانک فروشنده با یک توری کنار آکواریوم بزرگ پر از ماهی ایستاده بود. دستهایش از سوز بدی که در خیابان میوزید قرمز شده بود. سر بندهای انگشتان، در اثر فشار سفید شده بودند و مرد جوان درجا، این پا و آن پا میکرد. سبزههای تازه جوانه زده، کنار پایش روی زمین چیده بود. سبزهها مثل ریش تازه در آمده نوجوانها، بلاتکلیف و در هم بود. ردیفی گلدان مصنوعی سنبل هم جلوتر قرار داشت که جوان فروشنده آنها را گاهی جابه جا میکرد. از شدت سوز و سرما نمیشد سر پا ایستاد.
دختر جوانی از پلههای پاساژ پایین آمد. نگاهی به پیاده رو انداخت و سپس به بساط جوانک. جلوتر آمد. جوانک ماهی فروش کنار رفت تا دختر به ماهیهای درهم که دستهای به سطح آب آمده بودند، نگاهی بیاندازد. اغلب نارنجی بودند، ریز و در هم و تک و توک درشت. بعضی سیاه بودند یا گاهی نارنجی با لکههایی سیاه یا سفید. ماهیهای سه دم و پری ماهیهای در هم لولیده. دختر چکمه بلندی به پا داشت و شال بافتنی به سر انداخته بود، از لای شال بافتنی میشد موهای خرماییاش را دید. برای خودش ماهیها را نگاه میکرد و آدامس میجوید. جوانک گفت: از این پریها بدم؟. ببین این چه قشنگه. با دسته توریاش یکی را در آن انبوه نشان داد. دختر سرش را تکانی داد و باز هم نگاه کرد. بعد مشغول لاک پشتها شد. با نوک چکمه، ضربههای ریزی به تشت میزد. لاک پشتی که سعی میکرد از روی لاک دیگری بالا برود، با ضربه پای دختر دوباره فرو میافتاد. دختر خندهاش گرفت. جوانک فروشنده با بیحوصلگی رویش را طرف دیگر کرد. دختر بعد خم شد رو به سوی آکواریوم مارها. شیشه آکواریوم سرد بود حتما آب و مارها هم همانطور.
مادر و پسری از کنار بساطی رد میشدند. زن صورتش را با شال سیاه پشمی پوشانده بود و پسر بچه هم کلاه بافتنی به سر داشت که فقط چشمهایش ازآن بیرون بود. صدای گنگ پسر بچه شنیده میشد که میگفت: مامان واستا من این مارها را ببینم. مادر با همان قدم تند ادامه داد. مامان، بیا ماهی بخریم. ماهی که میخواهی دیگر؟ مادر از لای همان شال گفت: الان هنوز گرونه. بگذار دو سه ساعت به تحویل که بشه نصف این قیمت هم میفروشن. بیا بریم. بدو کار دارم. پس بچه گفت شب عید برایم از این مارها هم میخری؟ صدای زن دیگر شنیده نمی شد پسر بچه دوید تابه پای مادرش برسد. دختر جوان باز هم آمده بود سراغ آکواریوم ماهیها.
دختر رو به مرد جوان کرد و گفت: اگر بیست تا ماهی درشت بخواهم تخفیف میدی؟ جوانک گفت: یعنی دانه چند میخواهی؟ دختر جوان گفت، خودت بگو دیگه. بیست تا میخواهم درشت باشند. رنگش هم مهم نیست هر چی داری بده اما کپل مپل باشند.
فروشنده توری را برداشت و به سرعت وارد آب کرد انبوه ماهیهای روی آب فرار کردند. ماهیهای درشتتر تنبل بودند. کیسه فریزری که تا نیمه پر از آب بود پر از ماهی شد. پسر شمرد. بیست تا. دختر گفت: یک دونه مجانی بده دیگه. جوانک توری را برد داخل آکواریوم و یک ماهی قرمز معمولی درآورد و داخل کیسه انداخت. دختر کیسه را گرفت و پول را به جوانک داد. جوانک فروشنده پرسید: تخم مرغ رنگی نمیخواهی؟ سبزه چی؟ دختر سرش را به علامت نه تکان داد.
دختر راه افتاد که برود. پیش از رفتن با نوک چکمه ضربهای به تشت لاک پشتها زد. لاک پشتها در جا تکانی خوردند.
داخل خانه تاریک بود، اما دختر پیش از اینکه چراغ را بزند کیسه ماهیها را برد داخل آشپزخانه تا آنها را در یک تشت سفید پر آب بیاندازد. ماهیها یک دفعه در تشت رها شدند. دختر تازه دست برد و چراغ را روشن کرد. آپارتمان کوچک پنجاه متری با نور لامپ روشن شد. دختر کیفش را انداخت روی کاناپه کوچک روبهروی تلویزیون و صدا زد. مخمل مخمل باز کجا رفتی؟. مخمل... پیشی بیا برایت بیست تا ماهی خریدم. بیا. خوشگله شب عیده. تا سه چهار ساعت دیگر توپ میترکونن. بیا ملوسم. بیا بخور.
فیروزه گلسرخی